رمان آخرین برف زمستان قسمت دوم

 

دکتر رمان نویس  http://doctor-novel.loxblog.com

رمان آخرین برف زمستان قسمت دوم از خوندنش لذت ببرین :

رمان , رمان اشک های دریا شد , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی , رمان آخرین برف زمستان




دستش رو با محبت دور شونه هام حلقه کرد وبا اون حس مادرانه ای که نمی تونست پنهونش کنه منو تو بغلش گرفت.ازم فقط پنج سالی بزرگتر بود اما من این روزا به اون وحرفاش بیشتر از مارال که مادرم بود،احساس نیاز پیدا می کردم.
ـ وقتی یه سالم بود بابام ناغافل مریض شد و فوت کرد.مادرم که زن جوونی بود، من وساوان داداشمو که اونموقع پنج سال داشت به عموم سپرد ودنبال زندگی خودش رفت.بعضی از اطرافیانم می گن خونواده اش مجبورش کردن اما زن عمو که تا هشت سالگیم فکر می کردم مادرمه، می گفت سر وگوشش از همون اولم می جنبید...............

اینارو خودتم تا حدودی می دونی.قصدم از گفتنش فقط اینه که تورو بیشتر با سختی هایی که پشت سر گذاشتم آشنا کنم.
لاوین پسرعموم بود ویازده سالی ازم بزرگتر.بهش عمو می گفتم وبراش احترام زیادی قائل بودم.تو اون خونه بعد ساوان به اون اعتماد داشتم.عمو که معمولا تو مسائل خونه سرک نمی کشید ودخالتی نمی کرد،زن عمو هم گاهی اذیتم می کرد وسر به سرم میذاشت اما درکل آدم بدی نبود.فقط گاهی بهم حسادت می کرد.باورت می شه؟اون خودشو با یه دختر بچه مقایسه می کرد ودربرابر هرمحبتی که به من تو اون خونه می شد فوری موضع می گرفت وانتظار داشت نسبت به اونم این مسئله رعایت شه.
واسه همین اخلاقش،کم کم ازش دور شدم و اون برام از مادر به زن عمو وبعد هم یه غریبه تبدیل شد.با این فاصله گرفتن من به ساوان ولاوین نزدیک تر شدم.هر حرفی یا احتیاجی که داشتم رو با اونا در میون میذاشتم.ساوان همزمان با رفتن به دبیرستان دنبال کار رفت وحسابی مشغول شد.نمی خواست زیاد زیر دین عمو بمونیم.راستش اون روزا اوضاع اقتصادی خونواده ی عمو چندان رو به راه نبود.یه از خدا بی خبر تو معامله ای سرش کلاه گذاشته بود وچک های عمو مرتب برگشت می خورد.طوری که بنده خدا سکته کرد وزمین گیر شد.از اون به بعد حاکم مطلق وبلامنازع خونه،زن عمو شد ونیش وکنایه هاش هر روز به جان من وساوان بیشتر.واسه همین برادرم تصمیم گرفت هرطور شده جایی پیدا کنه تا از اون خونه بریم.لاوین که اون روزا تازه مشغول به کار شده بود وبه اصطلاح دستش تو جیب خودش می رفت وزیر بار حرف زن عمو نبود،با التماس و خواهش مانع از رفتنمون شد.می گفت خودش کم کم اوضاع رو مرتب می کنه.
پسرهای بزرگ عمو که هرسه شون ازدواج کرده ومستقل شده بودن به کمک لاوین بدهی پدرشون رو دادن و همه چیز به روال قبل برگشت.البته فقط از لحاظ اقتصادی وگرنه زن عمو هنوزم تنها کسی بود که تو خونه تصمیم می گرفت واظهار نظر می کرد.نه اینکه لاوین بترسه ونتونه جلوش دربیاد.بیشتر به خاطر احترام به مادرش چیزی نمی گفت.
با حرص گفتم:درست مث محمد.اونم فقط با این بهونه سکوتش در برابر پوران رو توجیه می کرد وسرم شیره می مالید.ولی خب منم کوتاه نمی اومدم.
با تاسف سر تکان داد.
- من نمی گم اون کارش درست بوده اما می شد اینقدر صریح وبدون فکر جلوی رفتارش موضع نگرفت.شما مدت زیادی نمی شد که با هم ازدواج کرده بودین.هنوز اون اعتماد وباور لازم رو نسبت به طرف مقابلتون نداشتین.خب مسلمه اینجوری هرکی به سمت خونواده ی خودش گرایش داره وحق رو هم به خودش می ده.تو این شرایط انتقاد وزیر سوال بردن کسایی که برای همسرت عزیز و مهم هستن بدترین راهکاره.چون اینطوری اونو متوجه اشتباهش نمی کنی و به جاش خودت ازش دورتر می شی.
حرفاشو قبول داشتم اما حالا که دیگه همه چیز بین من ومحمد تموم شده بود،گفتنش مثل آب تو هاون کوبیدن بود.
ـ بگذریم،داشتم چی می گفتم؟
ـ از گذشته ی خودت ولاوین می گفتی.
متفکرانه به صحبتش ادامه داد.
ـ من ازهمون اولشم استخون بندی درشتی داشتم.واسه همین از ده،یازده سالگی برام خواستگار می اومد.زن عموم هم هربار به یه دلیل نا مشخصی جواب رد می داد.این برام جای سوال بود که چرا مخالفه حالا نه اینکه دوست داشتم ازدواج کنم،فقط دلم می خواست لااقل دلیلش رو بدونم.
دلیلی که دونستنش با یه ماجرای خنده دار و تکان دهنده همراه شد.این رو هیچ وقت روم نشد برات بگم.دوازده سالم بود که ساوان واسه آوردن جنس قاچاق با یه عده رفته بود اون ور مرز.از کارش اصلا راضی نبودم،ولی چاره چی بود... واسه یه پسر هفده ساله کار بهتری که در آمدش هم مث این خوب باشه،پیدا نمی شد.اذیت وآزار های زن عمو تو نبود ساوان بیشتر وبیشتر شده بود وسر یه برخورد تند که حتی به کتک خوردنم کشیده شد،باهاش قهر کردم.
چند روزی بود زیر دلم درد می کرد و واسه اولین بار دچار اون سیکل ماهیانه شده بودم.بدبختانه در مورد این موضوع کسی باهام حرفی نزده بود و توجیه نشده بودم.خیال می کردم دارم می میرم.
با این حرف لبخند تلخی رو لبش نشست.
ـ ساوان هم نبود ومن از لحاظ روحی بهم ریخته بودم.هرشب تو رختخواب گریه می کردم وتصورم این بود که داداشم رو ندیده می میرم.عقلمم نمی رسید به یکی بگم لااقل منو ببره دکتر.خلاصه سرت رو به درد نیارم رفتم پیش لاوین وبا گریه وزاری ازش خواستم بره دنبال ساوان.بنده خدا از این حال پریشونی که من داشتم حسابی ترسیده ودست وپاشو گم کرده بود.وقتی علتشو پرسید، گفتم(عمو دارم می میرم).اون بیچاره از رو بی خبری صادقانه دلیلش رو خواست ومنِ دیوونه همه چیز رو راست کف دستش گذاشتم.یهو دیدم لاوین از خجالت وشرم سرخ شد وسرشو پایین انداخت.نمی دونست باید چطور بابت این موضوع دلداریم بده.فقط گفت نگران نباشم و اون هرطور شده این مشکل رو حل می کنه.
بلافاصله از خونه بیرون رفت وحدود یه ساعت بعد با دختر عموی بزرگم تریفه که چهارسالی می شد ازدواج کرده بود، برگشت.برام یه چیزهایی هم خریده بودن.بادیدنشون سلام کردم ولاوین واسه اولین بار سرشو پایین انداخت ومحجوبانه جوابم رو داد.
اونروز بعد از اینکه لاوین از خونه بیرون رفت،تریفه همه چیز رو برام توضیح داد ومن از خجالت آب شدم.مخصوصا وقتی گفت نباید این مسئله رو با پسرها ومردهای دور وبرم در میون بذارم واین یه موضوع زنونه است.بعدشم با مادرش سر پنهون کردن این موضوع از من،بحث و دعوا کرد.اون روز به محض رفتنش زن عمو بازم کتکم زد واز اینکه به جای اون،قضیه رو به لاوین گفته بودم حسابم رو رسید.

تازه بعد این ماجرا بود که فهمیدم چرا اون راضی به شوهر دادنم نبود.چون بعدش هر خواستگاری که می اومد کلی به جون عمو و ساوان ولاوین غر می زد که دیگه نمی شه این دختر رو تو خونه نگهداشت وباید امانتی که دستمونه به یه نفر دیگه بسپریم.می بینی شرایط من واسه ازدواج از مال تو هم مسخره تر بود.حالا که فکر می کنم می بینم زن عمو چشمش از حضور من ولاوین تو خونه اش اونم اونطور جوون ومجرد،ترسیده بود اما این ترس،احمقانه به نظرمی رسید.چون لاوین هنوزم به چشم من یه عمو بود ومن براش یه دختر عموی کوچولو.
سیزده سالم بود که یکی از عمه هام منو واسه پسرش خواستگاری کرد.زن عمو بهم فشار می آورد که حتما بهش جواب مثبت بدم.سَرکو پسرعمه ام فقط هیجده سال داشت.حتی سربازی هم نرفته بود ویکم که چه عرض کنم حسابی سر به هوا بود.عمه میخواست مثلا با این کاراونو پابند خونه وخونواده کنه تا مث برادرش لاابالی وسرکش بارنیاد که بخواد سرخود واسه ازدواج اقدام کنه.می دونستم اینبار دیگه هیچ راه فراری ندارم.عمه با ساوان هم حرف زده بود وخیالش رو از بابت من با وعده و وعید هایی که داد،راحت کرده بود.همه ی چشم امیدم به لاوین بود.
از عمو انتظاری نداشتم چون می دونستم کاری ازش بر نمی یاد.تو مجلس خواستگاری هرچی منتظر لاوین شدم که بیاد ومخالفت کنه،خبری نشد.اون یه سالی می شد همراه دوستش تو سنندج یه مغازه ی فروش دستگاههای صوتی وتصویری باز کرده بود وهمیشه آخر هفته ها مسافت یک ساعته ای که با شهرمون داشت طی می کرد وبه خونه بر می گشت.زن عمو هم که این قضیه رو می دونست خواستگاری رو واسه وسط هفته گذاشته بود وبله برون رو هم پنج شنبه.عمه اون روز یه انگشتر نشون بهم هدیه داد ودر ظاهر همه چیز بدون پرسیدن نظرمن ختم به خیر شد... محمد موقعی پا تو زندگی تو گذاشت که همه جوره شرایط ازدواج رو داشتی.حالا درسته که اصرار وتمایل اطرافیانت برای سرگیری این ازدواج توتصمیمت بی تاثیر نبوده اما لااقل آخرش این توبودی که به محمد بله رو گفتی.اما من چی...
سنی نداشتم اما اونقدری می فهمیدم که عاقبت خوشی از زندگی با سرکو ندارم.اونم یکی لنگه ی برادرش بودوعمه می دونست دست رو هر دختر دیگه ای بذاره،جواب نه می گیره.واسه همین منو برای پسرش نشون کرد.یه دختر سیزده ساله رو که هنوز درک درستی از ازدواج نداشت.
مراسم بله برونم با اومدن لاوین همزمان شد و اون وقتی اشکای من وخوشحالی مادرش رو به خاطر این موضوع دید،زد به سیم آخر ومجلس رو بهم ریخت.گفت به هیچ وجه نمیذاره سرکو با من ازدواج کنه.زن عمو از ترس راه افتادن خون وخونریزی بهش التماس کرد کوتاه بیاد اما لاوین به هیچ وجه راضی نشد.جلو همه شون واسه من سینه سپر کرد وگفت اختیارم دست اونه.این حرفش واسه بقیه هزارتا معنی داشت.دیگه با این ادعاش همه سکوت کردن وعمه که دید لاوین سر این قضیه نرم نمیشه،عقب نشست ونشون رو پس گرفت.ظاهرا همه چیز تموم شده بود اما فردای اون روز دوباره همه خونه ی عمو جمع شدن و ادعا کردن حالا که لاوین اختیار دارمن شده،یعنی دست روم گذاشته ونشونم کرده.پس باید بهش محرم شم.همه مون از این موضوع شوکه بودیم.زن عمو رو کارد می زدی خونش در نمی اومد.من ولاوین هم که جای خود داشتیم.نمی خواستیم زیر بار این مسئله بریم اما...
با لبخند گفتم:نشد که نشد...بیچاره لاوین اومد ابرو رودرست کنه زد چشم رو کورکرد.
ـ آره یادش بخیر.نمی دونی اون اوایل چه اوضاع خنده داری داشتیم.یه بار خونه ی یکی از اقوام دعوت بودیم ومن چون هنوز به شرایط جدید عادت نداشتم مث همیشه تو جمع اونو عمو صدا زدم وباعث خنده ی اطرافیانم شدم.اونا بابت این قضیه کلی سربه سرمون گذاشتن.اونروز که برگشتیم خونه،لاوین واسه تنبیهم حسابی گوشمو پیچوند و وادارم کرد از اون به بعد به اسم کوچیک صداش بزنم.
خب دست خودم نبود تامی اومدم به حضورش به عنوان شوهر عادت کنم اون پا می شد می رفت سنندج و منو با زن عمویی که چشم دیدنمو نداشت و ازتحصیل منعم کرده بود،تنها میذاشت.چه روزایی داشتیم.یادمه واسه اولین بار وقتی لاوین منو بوسید،زدم زیر گریه وکلی سرزنشش کردم.خیال می کردم داریم کار زشتی می کنیم اما اون کلی خندید وسربه سرم گذاشت.بعدشم منو سپرد دست تریفه تا تو این موردم روشنم کنه.
باور کن این نوع زندگی اصلا راحت نبود.من از مسائل زناشویی وانتظاراتی که یه شوهر می تونه از همسرش داشته باشه اطلاعی نداشتم واونم نمی دونست بایه دختر بچه که تازه به بلوغ رسیده،چطور باید برخورد کنه.تازه از همون اولشم منو به عنوان یه همسر قبول نداشت. قهر وآشتی هامون احمقانه بود ودخالت های زن عمو ومشکلات مالی که داشتیم حسابی بهمون فشار می آورد.
پونزده سال داشتم که آوات رو به دنیا آوردم.بعدشم که دکترم گفت نمی تونم دیگه بچه دار بشم،زن عمو پاشو کرد تو یه کفش که هرطور شده باید لاوین دوباره زن بگیره تا بتونه پسردار شه.چیزی که من نمی تونستم هرگز به شوهرم بدم.اما اون زیر بار نرفت.خیلی هم که مادرش اصرار کرد، دست من وآوات رو گرفت وبرد سنندج.نمی دونی اون اوایل چقدر سختی کشیدیم.ماحتی مجبور شدیم واسه جور شدن کرایه ی خونه و خرج خورد وخوراک،حلقه هامونم بفروشیم.اما با این حال هیچ وقت از حمایت همدیگه دست برنداشتیم.اون منو تشویق کرد درس بخونم وتا الآن که دارم ترم آخر گرافیک رو دور از اون ودخترم تو تهران میگذرونم،هنوزم بزرگترین حامی ومشوقمه.
ابرویی بالا انداختم وطلبکارنه نگاش کردم.
ـ به قول شقایق شما عاشق همدیگه بودین.تو می دونستی هرچقدرم که بینتون فاصله بیفته باز اون بهت علاقه داره ،اما من چی...بعد هربار بحث ودعوا مطمئن بودم حتی اگه دوباره آشتی کنیم خیلی چیزارو از دست دادیم.
سوت کتری حواس جفتمون رو پرت کرد.
‑ می رم یه چایی دم کنم،الان برمیگردم.
احساس میکردم تو چشماش یه علامت سوال بزرگ وجود داره.چون نامطمئن نگاهشو ازم گرفت وبلند شد وبه سمت آشپزخونه رفت.کیفمو کشیدم جلوی پام وپوشه ی تحقیقاتمو از توش در آوردم ورو میز گذاشتم.

هانا با یه ظرف میوه ی خشک مثل برگه ی زردآلو وانجیر وآلو برگشت.سربلند کردم وبالبخند تشکرکردم.ظرف رو پیش کشید.
ـ بخور نوش جونت، می دونم دوست داری.چایی هم الآن دم می یاد.
بی اختیار بغلش کردم واونو به سمت خودم کشیدم.
ـ چرا اینقدر مامان بودن بهت می یاد دختر؟
ـ نمیدونم شاید چون با این حس بزرگ شدم.
یه برگه زردآلو برداشتم وبامزه مزه کردن طعم ترش وشیرینش،گفتم:آدم باورش نمی شه تو با بیست وهفت سال سن یه دختر دوازده ساله داشته باشی.خیلی دلم میخواست اونموقع که تازه آوات رو به دنیا آورده بودی،می دیدمت.به نظرم باید مامان کوچولوی بامزه ای بوده باشی.
ریزوبا نمک خندید.
ـ بی خیال آیلین.این چیزا به حرف خنده داره.وقتی آدم خودش درگیر چنین مسائلی باشه اصلا جالب به نظر نمی رسه...گاهی فکر میکنم واقعا لاوین صبر ایوب داشته که تونسته من وآوات رو باهم بزرگ کنه.
باحسرت زمزمه کردم.
ـ عشق ودوست داشتن خیلی از مسائل رو حل می کنه.به نظرت یه زن چه چیز با ارزش تر وبزرگتری جز دوست داشته شدن وعشق از همسرش می خواد؟
ـ عشق وعلاقه ی صرف می تونه پایداری یه زندگی رو تضمین کنه؟نه آیلین جان...من ولاوین هم حتی گاهی با این علاقه ی زیاد به ته خط می رسیدیم.اما خب صبوری به خرج می دادیم.گاهی کوتاه می اومدیم واز خودمون وخواسته هامون میگذشتیم تا این زندگی حفظ شه.
ـ حرفاتو قبول دارم ولی مطمئن باش اگه علاقه ای نبود این فداکاری ها وکوتاه اومدن هام نبود.یعنی یه چیزی مث زندگی من ومحمد.اون هیچوقت کاری نکرد که باورش کنم.من تو زندگی باهاش احساس خلاء می کردم.همش ترس اینو داشتم که یه روزی همه ی احساس وعلاقه مو پای این رابطه بذارم واز این علاقه ضربه بخورم.می دونی چرا؟
بغض بدی رو گلوم سنگینی می کرد.اشک تو چشمام جمع شده بود وهانا با ناراحتی تو نی نی چشمام خیره بود.این اولین باری بود که داشتم به حقیقت ِ رسیدن زندگی مون به چنین نقطه ای اشاره می کردم. تو این لحظه اصلا دلم نمی خواست گریه کنم وبه غم بزرگ روی دلم بها بدم.
- هیچ وقت درست وحسابی نگفت دوستم داره...هرگز بهم احساس امنیت نداد...خوب حس می کردم که اون میخواد با دور موندن از این جو احساسی،شرایط رو کنترل می کنه اما این فاصله گرفتن همه چیز رو بیشتر بهم می ریخت ووضع رو بدتر می کرد.
بغلم کرد وزیر گوشم آهسته گفت:آروم باش آیلین جان.می دونم چی می گی.
هق هق گریه مو تو سینه ی مهربونش خفه کردم.
- من...من فقط می خواستم که دوستم داشته باشه،بهم اینو بگه وازم بخواد که باورش کنم...اما اون هیچوقت کاری نکردکه بتونم بهش اعتماد کنم.هربار گفت دوستم داره،به فاصله ی کمی رفتاری کرد که همه ی دوست داشتنش رو زیر سوال برد.موقعی که مجبور شدم با تهدید های دده پا به خونه اش بذارم سعی کردم گذشته ها رو فراموش کنم.من آدم کینه ای نیستم هانا.اما اون باهام کاری کرد که تموم اون گذشته عین آینه ی دق مدام جلو چشام باشه.نمی گم تو این اوضاع مقصر نبودم.نه اتفاقاً اشتباهات زیادی داشتم اما اون با من بد کرد...با من بد کرد.
اشکایی که تند تند می اومدن پایین رو با خشونت پس زدم وسعی کردم یه نفس عمیق بکشم.من نباید گریه می کردم.مگه چی ازدست داده بودم؟چرا باید عزادار گذشته ای می شدم که حالا با پشت سر گذاشتنش شاد بودم؟...من شاد بودم؟از زندگی ای که الآن داشتم احساس رضایت می کردم؟
صدای زنگ در باعث شد به خودم بیام ودست از اشک ریختن بردارم.هانا هم که پابه پای من گریه می کرد به سختی از جاش بلند شد وبه سمت آیفون رفت.
ـ شقایقه.ازش خواسته بودم بیاد تا ناهار رو دور هم باشیم.بهتره خودت رو جمع وجور کنی.فکر نمی کنم بخوای واسه اونم شرح ماوقع داشته باشی.
لبخند نامطمئنی رو لبم نشست وسر تکان دادم.این درک بالاش همیشه تحت تاثیرم قرار می داد.با اینکه سابقه ی دوستی من وشقایق به واسطه ی هم رشته ای بودن طولانی بود، اما من با هانا احساس صمیمیت بیشتری می کردم.آشنایی ما با وجود رشته های متفاوت تحصیلی مون به هم خوابگاهی بودن تو ترم های اول بر می گشت.اون روزایی که من تازه وارد دانشگاه شده بودم و هنوز محمد واتفاقات مربوط به ازدواجمون رو زندگیم سایه نینداخته بود.
شقایق با دیدن چشمای سرخ جفتمون،مردد پرسید.
ـ اتفاقی افتاده؟!
دختر ساده ومهربونی بود.حتم داشتم اگه براش از این درد ناگفته بگم حتی بیشتر از من وهانا منقلب می شه. اما من نمی خواستم اونو که درک درست وتجربه ای تو اینجور قضایا نداشت با حرفام دچار بدبینی ودلسردی نسبت به ازدواج ومسائل غیرقابل اجتنابش کنم.واسه همین نگاهمو به پوشه ی تحقیقاتم دوختم.
ـ نه چیزی نیست.
دکمه های پالتوی شتری رنگش رو باز کرد وشالشو برداشت...نگاه پر از تردیدش بین من وهانا واون پوشه می چرخید.
ـ بازم قضیه مربوط به سمیه است؟
سکوت کردم وترجیح دادم اون همین برداشت رو داشته باشه.
ـ کار مستند به کجا کشید؟پیش نویس فیلم نامه رو تموم کردی؟
ـ فعلا یکم سردرگمم.نمی دونم اصلا باید از کجا شروع کنم.
ـ ای بابا پیش نویس که این حرفارو نداره.یه طرح کلی بزن که بتونی باهاش از انجمن سینمای جوان یا حوزه هنری مجوزبگیری.بقیه اش رو خدا بزرگه.
با این پیشنهادش از اون حال وهوای ناراحت کننده بیرون اومدم وخیلی جدی گفتم:کلی اطلاعات وتحقیق رودستم مونده.باید اینا یه جوری به خورد فیلم بره یانه؟به هرحال من باید هرطور شده اول فضا وجایگاه وزندگی فیلمیک این اطلاعات رو پیدا کنم تا بعد برسم به نوشتن پیش نویس. چارچوب که مشخص شد دیگه ارائه ی طرح وکاغذ بازی های اداری بعدش کاری نداره.
هانا با یه سینی چای از آشپزخونه بیرون اومد.
ـ چرا اینقدر پیچیده اش می کنی؟مگه همه چیز به مسئله ی سمیه بر نمی گرده؟
ـ چرا اما خب باید یکم دیدمون کلی نگر باشه.تو که بهتر از من می دونی این یه موضوع خیلی حساسه.مطمئنم با دست گذاشتن فقط رو اون مسئله نمی تونم مجوز واسه ساختش بگیرم.خیلی احتمالش زیاده یه مستند ترکیبی ارائه بدم.
ـ حالا این یعنی چی؟
ـ خب همه چیزمحدود به اون مسئله نمی شه.زندگی مردم اون منطقه وفرهنگ جامعه وباورهاشونم در برمیگیره.اینطوری هم می تونم مجوز بگیرم وهم از حساسیت موضوع کم کنم.

هانا متفکرانه سر تکان داد ودیگه چیزی نگفت.صحبت از مشکل سمیه کارساده ای نبود.اولین باری که خودش وماجرای زندگیش توجهمو جلب کرد،سه سال پیش بود.من وهانا واون تو خوابگاه هم اتاقی بودیم.اون یه دختر جنوبی واز اهالی بندرکنگ بود.زیاد در مورد خودش وخونواده اش حرف نمی زد اما اونطوری که از لابلای صحبتاش فهمیده بودم ظاهرا پدر پیری داشت که فوق العاده از اون وهدفش حمایت می کرد وامکان تحصیلش اونم تو این شهر رو مدیون پدرش بود.چون مادرش وبرادرهاش اصلا راضی به ادامه تحصیل سمیه نبودن.
آشنایی زیادی از فرهنگ وخصوصیات مردم اون منطقه از ایران نداشتم.اما خوب درک می کردم که اونام مثل مردم منطقه ی من پایبند سنت ها وفرهنگی بودن که گاهی غیرمنطقی،مردسالارانه وعذاب آور می شد.وتازه دردش اونجایی برای یه زن مثل سمیه یا حتی من بیشتربود که این سنت های غلط رو به دین گره می زدن وبه اسم دستورات دینی واحکام الهی بهمون تحمیل می کردن.
موقع امتحانات میان ترم بود ومن مبانی تدوین داشتم.استادمون آقای فخرایی سختگیر بود ومی دونستم امتحان مشکلی رو درپیش دارم.تو خوابگاه بودم ومثل بقیه ی بچه ها رو تختم نشسته وسرم تو کتاب وجزواتم بود.با صدای هانا حواسم پرت شد ونگاهمو به چهره ی وحشت زده اش دوختم.با رنگی پریده به پشت سرم وتخت سمیه چشم دوخته بود.سریع به عقب برگشتم وازدیدن چهره ی سبزه ی سمیه که حالا به کبودی میزد وازدرد به خودش می پیچید،جاخوردم.عرق های درشتی رو پیشونیش نشسته ولبهای برجسته اش رو به دندون گرفته بود.با این کار سعی داشت درد زیادی رو که داره، یه جورایی تحمل کنه.
خیز برداشتن من وهانا به سمتش همزمان شد با بسته شدن چشم ها وافتادنش روی تخت.سمیه اون روز از شدت درد بیهوش شد.مسئول خوابگاه سریع با اورژانس تماس گرفت وبا اومدن آمبولانس من وهانا هم لباس پوشیده وآماده از خوابگاه بیرون زدیم. نمی خواستیم تواین وضعیت تنهاش بذاریم.تو بیمارستان همراه خانوم علیپور مسئولمون،چشم به راه اومدن دکتری که سمیه رو معاینه می کرد،نگران به در اتاقش خیره بودیم.
اینطور که فهمیدیم علت بیهوشی سمیه درد غیرقابل تحمل ناحیه ی شکمی بود.
با اومدن دکتر هرسه به طرفش قدم تند کردیم واون برای آروم کردنمون سرتکان داد.
ـ نگران نباشین مشکل خاصی نیست.ما مشکوک به آپاندیس بودیم اما ظاهرا با توضیحات بیمارتون بعد به هوش اومدنش شک ما هم کمتر شده.با این حال براش سونو نوشتم.
خانوم علیپور با نگرانی پرسید.
ـ پس مشکل چی بوده ؟
دکتر که زن میانسال خوش چهره ای بود،عینکشو رو بینی جابه جا کرد ومتفکرانه واز سر تاسف سر تکان داد.
ـ چی می تونم بگم جز اینکه واسه اولین بار با نمونه ی واقعی چیزی که قبلا فقط شنیده بودم،ازنزدیک روبرو شدم.متاسفانه این خانوم رو تو کودکی شون ختنه کردن و...
گوشام از چیزی که شنیده بود،سوت کشید.این اولین باری بود که با همچین مسئله ای روبرو می شدم.اصلا باورم نمی شد چنین چیزی هم وجود داره.دیگه متوجه حرفای دکتر نبودم وبا ناباوری به چهره ی متاثر خانوم علیپور وزیادی خونسرد هانا خیره شدم.انگار اون میدونست این قضیه دقیقا از چه قراره.
با سوالی که خیلی جدی پرسید حواسم جمع صحبت هاشون شد.
ـ شما فکرمی کنین این درد وناراحتی به خاطر اون مسئله باشه؟!
ـ نمی شه به این موضوع بی ربط هم دونست.به هرحال خودش که میگه هربار موقع عادت ماهیانه اش دچار چنین درد وشوک هایی می شه.امیدوارم که فقط همین باشه چون با وجود تاخیری که تو عادتش هست احتمال جمع شدن خون قاعدگی تو شکم زیاده.درهرصورت باید سونوگرافی بشه تا نظر دقیق بدم.
با دور شدنش بهت زده به سمت هانا چرخیدم و اون اونروز برام از حقیقت تلخی حرف زد که من فکر می کردم اگرم یه روزی این سنت بوده باشه باید به عصر جاهلیت بر می گشت نه الآن و توقرن بیست ویکم وحتی تو ایران خودمون.تازه بعدش وقتی فهمیدم تبعات این رسم وٱیین ضد بشری چقدر گسترده است احساس کردم دربرابر چنین زن هایی من هرگز نمیتونم ادعا کنم قربانی خشونت واستبداد عشیره وطایفه بودم.
فهمیدن مشکل سمیه مارو بهم نزدیک تر کرد. وبرای هم دوستای خوبی شدیم.بهش قول داده بودم اگه حتی یه روز به زندگیم مونده باشه اون روز با ساختن فیلمی از زندگیش وجنایاتی که درحق واون زنای دیگه میشه، حق دوستی رو در موردش به جا می یارم.ظاهرا اون از این سکوت جنون آور و خفه خون گرفتن در برابر اجبار ها خسته بود.
سمیه سال بعد فارغ التحصیل شد ودرست همزمان با گرفتن مدرکش،پدرشو از دست داد.انگاراون پیرمرد مهربون اونقدری این زندگی رو تاب آورد که بتونه موفقیت دختر کوچیکش رو ببینه.
بعد برگشتنش به کنگ،برادراش دیگه بهش اجازه ی ادامه تحصیل ندادن ومجبورش کردن پای سفره ی عقد یه مرد پنجاه ودوساله وبه عنوان همسرسومش بشینه.حتی فکرکردن بهش دیوونه کننده بود.این خبرهارو هم من دور از چشم برادراش و شوهرش گاهی با تماس های مخفیانه ی تلفنی خودش یا کوچیک ترین عروسشون عایشه بدست آورده بودم.می دونستم سمیه تو خونه ی اون مرد داره با شکنجه زندگی میکنه.چون نه تنها از بابت شرایط وامکانات مادی تامین نیست که از لحاظ روحی وفکری هم تو عذابه.شوهرش تمام کتابهاشو دور ریخته بود وبهش اجازه ی استفاده از مدرکش وشاغل شدن حتی با عنوان معلمی رو هم نمی داد.واین برای کسی که تویه محیط بزرگ ذهنش روشن وباورهاش بارور شده بودن کار آسونی نبود.
بعضی اتفاق ها تو زندگی مون مستقیما مارو درگیر خودش می کنه وآینده مون رو تحت تاثیر قرار می ده مثلا درمورد خودم یه چیزی مثل ازدواجم با محمد،بعضی شونم به طور مستقیم باهامون کاری ندارن ولی رو زندگی ما تاثیر میذارن مثل همین مشکلات اقتصادی،بعضی اتفاق هام نه تو زندگی ما جایی دارن ونه مارو درگیر خودش میکنن فقط از دونستنش متاثر می شیم.مث حقیقت زندگی سمیه ودرد بزرگی که از خاطره ای وحشتناک تو کودکیش ریشه گرفته وسالها آزارش داده.اما این بار من می خواستم هر طور شده از این درد بگم حتی اگه به جرم زن بودن، زبان سمیه برای بیان این درد کوتاه بود.

ماشینم رو سپردم دست شقایق،بهش نیاز داشت واز طرفی می تونست دنبال معاینه فنیش هم بره.من که حسابی با دونستن قضیه ی خونه ی خاله و سوالاتی که تو ذهنم جولان می دادن فکرم مشغول بود و وقت این کار رو نداشتم.
اون شب خونه ی هانا موندم.باید به خودم فرصتی برای درست تصمیم گرفتن می دادم.
فردای اون روز موقعی که رسیدم خونه،طرلان حموم بود.رفتم تو اتاقم ولباسمو عوض کردم.جلوی آینه ایستادم ودستی به زیر چشمای خسته ام کشیدم.سردرگمی وتردید این روزا بیشتر از همیشه تونگام موج می زد وعقیق درخشان جفت چشام بی فروغ تر از همیشه بود.لبخند غمگینی رو لبم نشست وبه یادم آورد که محمد همیشه مدعی بود رنگ چشمهام هم طیف عقیقه.سعی کردم افکار ناامید کننده رو پس بزنم ودوباره تو جلد آیلین شاد وپرانرژی روزهای گذشته فرو برم.
یه سر به آشپزخونه زدم وچایی دم کردم.نگام به ظرف سوهانی افتاد که رو میز غذا خوری بود وبه نظر سوغاتی می اومد.بی اختیارپوزخند زدم.خاله ورفتن به شهرهای زیارتی؟
ـ چایی دم کردی؟
دستمو رو قلبم گذاشتم وهین بلندی کشیدم...به سمتش برگشتم.
ـ وای ترسوندیم.
بی خیال خندید.
ـ سلام کی اومدی؟
نگاهموازش گرفتم ودوباره به ظرف سوهان دوختم.
ـ یه نیم ساعتی می شه.
مسیر نگاهمودنبال کرد وبی مقدمه گفت:سوغاتی پریسا خانوم همسر مهندسه.از قم آورده...بنده خدا مریض احواله ودیگه این اواخر متوسل شده به اون بالایی ها...تند تند می ره زیارت بلکه حاجتشو بگیره.
با این حرف خنده ی چندش آوری کرد وچون همراهی منو ندید ازم رو برگردوند وبه سمت اتاقش رفت.
ـ می رم لباس بپوشم.لطف کن با دوتا چایی بیارش بخوریم.
دستام بی اختیار مشت شد وبا تنفر نگاهمو به ظرف سوهان دوختم.نمی دونم چرا از توضیحی که داد حس بدی پیدا کرده بودم.
به ناچار چایی ریختم وبا ظرف سوهان رو میز گذاشتم.درحالیکه داشت به موهای مجعد وپرپشتش ماسک مو می زد به طرفم اومد.نشست کنارم ودست دراز کرد یه فنجون برداره.عادت داشت چاییش رو داغ داغ بخوره.
ـ ظرف سوهان رو باز کن.
بی حرف چیزی که خواسته بود، انجام دادم.خم شد ویه تیکه برداشت.
- چه خبر؟من نبودم تنهایی بهت بد نگذشت؟
سرمو پایین انداختم وبا ناخن هام ور رفتم.
ـ من به تنهایی عادت دارم.
حرفم با طعنه بود اما اون با دونستن گذشته ی من، اینو به خودش نگرفت.چون تو زندگی با محمد زیاد این تنها بودن رو تجربه کرده بودم.هرچند منظور من از تنهایی چیز دیگه ای بود...اینکه تواین خونه با وجودش به عنوان یه همخون،یکی که مثلا خواهر مادرم وخاله ام بود باز احساس بی کسی می کردم.
توسکوت مشغول نوشیدن چاییش بود که پرسیدم.
ـ اصفهان خوش گذشت؟
ـ بد نبود.
به طرفم برگشت ولبخند زد ودر همون حال تکه ای از موهاشو از جلوی چشماش کنار زد وبه پشت گوشش برد.نگام بی اختیار به گردن کشیده وسفیدِمثل بلورش افتاد واز دیدن یه کبودی کوچیک روش،حال بدی بهم دست داد.سریع سر تکان دادم وسعی کردم فکر های بد رو پس بزنم.
ـ چرا چاییتو نمی خوری؟
با سوالش به خودم اومدم وفنجونم رو برداشتم وکمی از محتویاتش رو مزه مزه کردم.
ـ با سوهان بخور.
ـ تلخ بیشتر دوست دارم.
ـ چیزی شده آیلین؟!احساس می کنم از موضوعی ناراحتی.
موشکافانه بهش چشم دوختم وسعی کردم نگام رنگ سرزنش نگیره.من باید می فهمیدم تو زندگی این زن چی میگذره.اینو به خودم وتموم باورها وذهنیتی که ازش داشتم،مدیون بودم.
ـ آره ناراحتم.ازدست تو...
جاخورد وسریع واکنش نشون داد.
ـ از من؟! آخه واسه چی؟!
ـ سرقضیه ی دعوتت به اون ناهار دوستانه وآشنا کردنم با کیوان کامرانی.نگو اینطور نبوده که باورم نمی شه.خودکیوانم بهش اعتراف کرد.
عصبی خندید.
ـ دستش درد نکنه.منو بگو که میخواستم یه لطفی درحقش بکنم.
رنجیده جواب دادم.
ـ چه لطفی خاله؟میخواستی منو بهش پیش کش کنی؟!
سعی کرد دستمو بگیره.
ـ این حرفونزن آیلین جان...من فقط می خواستم به هردوتاتون شانس این آشنایی رو بدم. چون اطمینان دارم بهم می یاین.
نفسمو با حرص فوت کردم ودستشو پس زدم.
ـ تورو خدا بس کن خاله.تو با این کارت نه تنها منو کوچیک کردی که خودتم پیش اون زیر سوال بردی.کیوان اون روز در موردت اونقدر با طعنه حرف می زد که منو هم به شک انداخت.
چشماشو با بدبینی ریز کرد.
ـ منظورت چیه؟!یعنی اون از من پیش تو بدگویی کرده؟
ـ نه اما هدفش هم جز این نبود.
لباشو با حرص جمع کرد وتند وباخشم نفس کشید.
ـ می دونم باهاش چیکار کنم.حالا دیگه واسه من دور بر می داره.خودم می نشونمش سر جاش.
بهت زده نگاش کردم.
ـ حالت خوبه؟! اون مگه پسر مهندس کامرانی رئیست نیست؟اونوقت تو جرات همچین کاری رو داری؟!
از سوالاتی که به زبون آوردم،علناً جا خورد وکمی عقب نشینی کرد.
ـ خب نه...نه من نمی تونم همچین کاری کنم...یعنی می دونی؟...اصلا ولش کن.منو بگو که میخواستم برای آشنایی بیشتر مهمونی آخر هفته تو ویلای مهندس وبا دعوت خانومش روقبول کنم هرچند...
به حالت تدافعی دربرابرش موضع گرفتم وسریع از جام بلند شدم.
ـ اصلا حرفشم نزن.من دیگه قاطی این برنامه ها نمی شم.مث اینکه فراموش کردی همش شش روز بیشتر نیست که از محمد جدا شدم.الان تو عده ی اونم و تو بهتر از هرکسی می دونی عده یعنی چی.دوست ندارم به خاطرش با محمد درگیر شم.پس این بازی رو تموم کن.
ـ باشه حرفاتو قبول دارم.دیگه هم اصرار نمی کنم به اون پسر نزدیک شی ولی حالا که فکر می کنم می بینم باید این مهمونی رو بریم وبا بی اعتنایی مون به اون پسره ی احمق نشون بدیم هیچی نیست.باشه؟
ـ هرگز...من زیر بارش نمی رم.
ـ به خاطر من!
نگاهش رنگ التماس گرفت.نگاهی که دیگه به چشمم بی گناه وپاک نبود.شاید داشتم مثل بقیه چشم بسته وبی دلیل قضاوت می کردم اما اینبار از این قضاوت،احساس عذاب وجدان نداشتم.
ـ نمی یام واگه بازم اصرار کنی از اینجا می رم.هرچند این تصمیم رو از خیلی وقت پیش گرفتم وهمین روزا شرّمو کم میکنم.
ـ یه لحظه صبرکن آیلین.بذار برات توضیح بدم.
به طرف اتاقم رفتم وبی توجه به اصرارش درو به روش بستم وبا اعصابی متشنج تو اتاق قدم زدم.صدای زنگ گوشیم حواسمو پرت کرد.با تردید به سمتش رفتم وبادیدن شماره ی خاله جیران بی اختیار دستم رو گوشی لغزید وتماس برقرار شد.

ـ الو سلام خاله.
ـ سلام عزیزم خوبی؟
تو لحن صداش یه نگرانی مادرانه موج می زد.گوشی رو دست به دست کردم وجلوی پنجره ی اتاقم ایستادم.
ـ آره خوبم.شما چطورین؟عمو لطفی خوبه؟
ـ ما هم خوبیم.
واسه چند لحظه مکث کرد وبعد پرسید.
ـ مادرت امروز صبح باهام تماس گرفته بود ودرموردت یه چیزایی می گفت.ببینم حقیقت داره؟
نفسمو با درماندگی فوت کردم.
ـ آره خاله داره.من ومحمد نزدیک یه هفته ست که از هم جدا شدیم.
ـ آخه چرا؟!
ـ یعنی مامان نگفت؟
ـ نه والله.اونقدر پشت تلفن گریه کرد که من متوجه نشدم.
از تصور گریه وزاری مامان بی اختیار ابروهام تو هم گره خورد.نمی گم به خاطر من ناراحتی نمی کرد اما مطمئن بودم بیشتر این بی تابی هاش واسه آبروی خونواده وحرفایی بود که پشت سرم زده می شد.
ـ خود محمد خواست از هم جدا شیم.نمی تونستیم کنار هم زندگی کنیم...حرف هم رو نمی فهمیدیم.
ـ آخه اینتقدر زود؟شما همش یه سال زیر یه سقف زندگی کردین؟
توذهنم شروع به محاسبه کردم.چهارماه تو عقد بودیم وبعد عروسی گرفتیم.حدود هشت ماهی هم مثلا زندگی کردیم.اگه اون چهار ماه رو درنظر نمی گرفتم،حتی به اندازه ی یه سال هم با هم زندگی نکرده بودیم.
ـ نه خاله نکردیم.چون از اون اولشم لقمه ی هم نبودیم.
آهی که خاله کشید از سر افسوس وحسرت بود.
ـ حالا کجایی؟
یه لحظه موندم چه جوابی بدم وبعد با تصور اینکه مامان حتما همه چیزو کف دستش گذاشته،سعی کردم راستشو بگم.
ـ خونه ی طرلانم.
ـ بعد از اینکه با مامانت صحبت کردم،رهی باهام تماس گرفت.اون گفت که کجایی اما...
گوشام از شنیدن اسمش بی اختیار تیز شد.آخرین باری که باهاش حرف زده بودم شب قبل از طلاقم بود.اون شب حس نمی کردم دارم با برادرم حرف می زنم، به چشمم بیشتر دوست محمد اومد که از قضا نمی خواست زندگی بهترین رفیقش خراب شه.
ـ آیلین جان ازخونه ی طرلان بیا بیرون.رهی خواست که باهات حرف بزنم واینوازت بخوام.منتها باور کن این فقط خواسته ی اون نیست.تو می دونی که هیچ کسی بهتر از من طرلان رو نمی شناسه.چون خودم بزرگش کردم.اما دلم نمی خواد تو اونجا بمونی.این به خاطر حرفایی نیست که پشت سرشه.من ذات اونو مث کف دستم می شناسم،می دونم تو از جنس اون نیستی پس از خونه اش بیا بیرون.نذار تورو هم یکی مث خودش کنه. یه آدم نمک نشناس که به واسطه چهارتا توپ وتشر وتهدید به همه ی خونواده اش پشت کرده. منصور ومادرت هرچقدرم عصبانی باشن باز دوست دارن ونمی خوان ناراحتیت رو ببینن.از خونواده ات اینطوری دور نشو.اشتباهی که طرلان بعد طلاقش کرد رو، نکن.
ـ یعنی شما می گین برگردم خونه؟اینو رهی ازتون خواسته؟!
ـ هم اون خواسته وهم من می گم.
با ناامیدی نگاهمو از پنجره به بیرون دوختم.
ـ من نمی خوام برگردم.چون برگشتنم مساوی با اینه که تو اون خونه زندونی شم.تو این مملکت کسی به یه زن مطلقه با دید خوب نگاه نمی کنه.من مطمئنم بابا ورهی هم همینطورن.اینهمه درس نخوندم وتلاش نکردم که برم کنج خونه بشینم.من کلی فکر تو سرمه،یه عالمه هدف برای خودم دارم،می خوام رو پای خودم وایسم.با برگشتن به خونه به کدوم یکی شون می تونم برسم؟
سعی کرد آرومم کنه.
ـ باشه تو حق داری.اما لااقل دیگه تو خونه ی طرلان نمون.اونجا برای موندنت مناسب نیست.
ـ شما بگین کجا برم؟تنها کسی که تو این شهر دارم یه دوست شهرستانیه که اونم همین روزا فارغ التحصیل می شه وبه شهرش بر می گرده...به هرحال نگرانم نباش،دارم دنبال خونه می گردم. البته به همین آسونی هام نیست،کمی طول می کشه.
خیلی بی مقدمه گفت:خب برو پیش محمد بمون.
چشمام از تعجب گرد شد.
ـ چی می گی خاله؟فراموش کردی؟همین الان گفتم ازش طلاق گرفتم.
ـ می دونم ولی تا سه ماه که موردی نداره.اتفاقا تو قرآنم اومده که زن مطلقه بهتره تو اون مدت خونه ی شوهر بمونه.بلکه مهرشون به دل همدیگه بیفته وبه هم رجوع کنن.
با این حرفش قلبم بی اختیار فشرده شد.اگه خاله جیران رو نمی شناختم ونمی دونستم این حرفاش از سر خیرخواهی واون مهربونی ذاتیشه،الآن حسابی آتیشی می شدم و تو روش می ایستادم.
ـ دیگه هرگز نمی خوام بهش رجوع کنم.
به حدی سرد این جمله رو به زبون آوردم که خاله رو ناامید از بیان پیشنهادش کرد.
ـ باشه هرطورکه خودت می خوای.ولی بازم میگم تو این اوضاع هیچ جا برات امنیت خونه ی محمد رو نداره.حداقل تا موقعی که کمی پا بگیری و...
میون حرفش اومدم.
ـ خونه ی اون برام از همه جا نا امن تره.
اینو واسه این گفتم که مطمئن بودم با همچین حماقتی اونو برای رجوع به وسوسه میندازم.سکوت خاله باعث شد واسه خداحافظی پیش قدم شم وازش بخوام نگرانم نباشه.
من آیلین مغانلو بودم.یه مغانلو هیچوقت تو سختی ها جا نمی زد.تصمیم گرفته بودم روی پای خودم بایستم واینو به همه یا لااقل به خونواده ام ثابت کنم که یه زن می تونه، حتی اگه مطلقه وبی پشت وپناه تو یه شهر غریب با هزاران هزار مشکلی باشه که جلوراهش سبز می شه.

انگار ذهنم را می خواند!
غمی که لحظه های بی تو را
به زیبایی سفید ونیلی یک روز برفی پیوند می زند.
بگذار!بگذرم.
از تمام تو،
از خاطره ی اولین بوسه
واز همه ی دوستت دارم هایت.
بندهای تعلقت را
از پاهای نازک شعرم باز کن.
می خواهم ایمان بیاورم به من!
به اینکه
دوباره جوانه خواهم زد
وشکوفه خواهم داد،
در آستانه ی
رستاخیزی که در پیش است.

«لیلین»
***
83
صبح که از خواب بیدار شدم،خاله رفته بود.اینبار بدون خوردن صبحونه.چون روی میز غذاخوری نه اثری از خورده های نون بود نه استکان چاییش.نگاهی از پنجره به بیرون انداختم ،ردی از برف هفته ی قبل رو زمین دیده نمی شد وهمه جا ظاهرا خشک بود.
واسه خودم یه چایی ریختم ونشستم پشت میز.از تو جیب ژاکتی که گهگداری تو خونه می پوشیدم،گوشیمو بیرون آوردم.یه تماس بی پاسخ از محمد ویه پیامک از هانا.
(سلام کتابی که دنبالش بودی،مال نشر چشمه است.دوتا خانوم هم ترجمه اش کردن.شهلا فیلسوفی وخورشید نجفی.چاپ اولشم پاییز هشتاد وسه بوده)
به شوخی تو جوابش نوشتم.
(توکه لطف کردی این اطلاعات رو بدست آوردی یه زحمتی هم می کشیدی وخود کتاب رو برام تهیه می کردی.)
گوشیم بلافاصله زنگ خورد.فکر کردم هاناست اما شماره ی محمد روش افتاد.
ـ الو سلام.
ـ سلام آیلین خوبی؟
صداش یه زنگ خاصی داشت ومن مطمئن بودم موقعی که استرس داره اینطوری می شه،واسه همین بی مقدمه پرسیدم.
- اتفاقی افتاده؟
ـ امروز بلاخره فهمیدم کامرانی کیه.
ـ خب؟
باهیجان شروع کرد به توضیح دادن.
- حدود شش ماه پیش یه سرمایه گذار خارجی برای خرید سهام کارخونه ی کامرانی یا رقیبش بهم مراجعه کرد وازم مشاوره خواست.
با بهت زمزمه کردم.
ـ مگه کامرانی کارخونه داره؟!من فکر میکردم سرجمعش یه شرکت داشته باشه.
ـ نه اتفاقا کارخونه داره.تولید کننده ی تجهیزات ساختمونیه.خلاصه اینکه اون سرمایه گذار ازم مشاوره میخواست ودر صورت تایید یکی از اون دوتا مایل بود من پای میز مذاکره برای خرید سهام مورد نظر بشینم.ظاهرا کامرانی هم از خیلی وقت پیش دنبال جذب این سرمایه گذار بود.خب من شروع کردم به تحقیق ومتوجه شدم ارزش سهام کارخونه ی کامرانی اون ثبات لازم رو نداره واین برای شروع کار یه ریسک بزرگ به حساب می اومد.واسه همین پیشنهاد دادم با شرکت رقیب قرار داد بسته شه.سر همین قضیه پای کامرانی به موسسه ی من باز شد وبا چندین بار برو بیا سعی کرد منصرفم کنه اما نتونست.آخرشم یه جورایی تهدیدم کرد که این کارم بی جواب نمی مونه.با این جور تهدید ها معمولا زیاد روبرو میشم منتها نمی دونم چرا همون موقع هم نسبت بهش حس خوبی نداشتم.
ـ خب این چه ارتباطی به من پیدا میکنه؟
ـ هنوز سر در نیاوردم.
یه چیزی تا زیر زبونم اومد اما واسه گفتنش کمی مکث کردم.
ـ میخواد با نزدیک شدن به من آزارت بده؟
عصبی جواب داد.
ـ نمی دونم.بیشتر شبیه یه تهدید می مونه اما اینکه الان چرا به فکرش افتاده برام گیج کننده ست.اون می دونه که من رو تو حساسم شاید...
از جام بلند شدم و میون حرفش اومدم وبدون فکر گفتم:اون ازکجا باید اینو بدونه؟
صداش بی اختیار بالا رفت.
- به لطف خاله طرلانت که از جیک وپیک زندگی ما خبر داره...مگه نگفتی کامرانی رئیسشه؟
معده ام تیر کشید وصورتم از درد جمع شد.
ـ نه خاله همچین کاری نمی کنه...اصلا کامرانی با تهدید کردنت میخواد به چی برسه؟اون که هنوز چیزی ازت نخواسته.
زیر لب گفت:اما به زودی میخواد.فقط کافیه بهونه ی لازم رو دستش بدیم...آیلین از اون خونه بیا بیرون.نمی خوام اون مردک احمق هیچ جوره بهت نزدیک شه.
آب دهانمو به سختی قورت دادم وبه این فکرکردم که من الآن تو خونه ی همون مَردم.ولی مطمئن بودم که جرات گفتن این حقیقت رو به محمد ندارم.دستمو رو میز ستون کردم تا بتونم تعادلمو حفظ کنم.ذهنم حسابی مغشوش بود وتواون لحظه واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم.
به ناچار از محمد خداحافظی کردم وتوسکوت به چاییم که سرد شده بود وبنا به تجویز پزشک نبایدم می خوردمش،زل زدم.حرفای محمد مدام ذهنمو قلقلک می داد.به حضور کامرانی تو زندگی اون وخاله تو زندگی خودم حسابی فکر کردم.درست از چهارماه پیش بود که طرلان ظاهرا خیلی اتفاقی شماره ی خونه مو از یکی از اقوام بدست آورده وباهام تماس گرفت.اون روزا به حدی تو زندگیم احساس تنهایی می کردم که حضورش رو یه نعمت دونستم وحتی با آشنا شدن به نحوه ی زندگیش به نوعی این جسارت رو پیدا کردم که به طلاق فکر کنم.چون اون درنظرم یه زن مطلقه ی موفق بود،پس منم می تونستم باشم.
درد معده ام شدت پیدا کرد وبه پشتم وقفسه ی سینه ام زد.احساس خفگی بهم دست داد،طوری که داغون وخراب به سمت نشیمن رفتم ورو کاناپه ی لیمویی رنگ طرلان دراز به دراز افتادم.
***
رهی داشت خودشو توجیه می کرد ودده اینو خوب می دونست.واسه همین بهش تشر زد.
ـ بسه دیگه نمی خوام بشنوم.با این حرفا نمی تونی خودتو بابت این اشتباه مقصر ندونی.توبودی که پای این پسره رو به خونواده ی ما باز کردی.خودتم بانی سرگرفتن این وصلت شدی...مگه تو زیر پای آیلین نشستی وراضیش نکردی؟
ـ آره من بودم،الانشم مطمئنم بهترین تصمیم روگرفتم.آیلین داره اشتباه می کنه.منم مث شما موافق جداشدنشون نیستم.
پوزخند تلخی رو لبم نشست وتو قلبم یه قدم دیگه از برادری که باهمه ی وجودم باورش داشتم،دور شدم.چطور می تونست اینقدر راحت چشم رومن وزجری که کشیده بودم ببنده وخودخواهانه از تصمیم خودش دفاع کنه؟اون که می دونست من همه ی تلاشمو کردم،حتی بعد اون پاگشای مسخره.

اون روز وقتی برای راهی شدن به تهران،از خونواده ی محمد خداحافظی می کردیم مادرش با کینه نگام می کرد.وقتی باهاش دست دادم وخم شدم صورتشو ببوسم،خودشو عقب کشید.می دونستم امید بهتر شدن رابطه مون رو باید به گورببرم.چون اگه پوران زن مغرور ویکدنده ای بود،من از اون هزار برابر مغرورتر ویکدنده تر بودم.
این اولین باری بود که با محمد بعد عقدمون به تهران بر میگشتم.هنوزم بابت رفتارهای پوران و واکنش اشتباه محمد،ناراحت بودم.طوری که چندباری که منو مخاطب قرار داد به سردی جوابش رو دادم.اونم فهمید و عقب کشید.شاید نمی خواست با توضیح خواستن بابت این رفتار،دوباره بحث ودلخوری پیش بیاد.
به محض رسیدنمون،منو جلوی خوابگاه پیاده کرد وبا یه خداحافظی کوتاه ازم جدا شد.از دست این رفتارهاش کلافه بودم اما با حرص شونه بالا انداختم وسعی کردم بی تفاوت باشم.
اون موقع زیاد با رهی در تماس بودم.اون مدام بهم دلگرمی می داد وراهنماییم می کرد.ازم خواسته بود منتظر بمونم تا خود محمد برای آشتی پیش قدم شه و اون شد.درست دو روز بعد اومدنمون.
باهام تماس گرفت وازم خواست اون روز رو با هم باشیم.هانا که کم وبیش درجریان اتفاقات زندگیم بود،ازم خواست باهاش راه بیام تا بینمون اون صمیمیت لازم ایجاد شه.اون روز با سلیقه ی خودم یه شلوار جین آبی روشن ویه بلوز یق شل آجری پوشیدم.کمی به خودم رسیدم وحتی آرایش مختصری هم کردم.روبلوزم یه مانتوی سورمه ای پوشیدم وبه پیشنهاد هانا شال سفید سرم گذاشتم.اواخر زمستون و هوا چند روزی می شد که بهاری بود.حوالی ظهر اومد دنبالم وبه گرمی باهام سلام واحوالپرسی کرد.انگار نه انگار که بینمون قهر ودلخوری پیش اومده.
نگاه خریدارانه ای بهش انداختم،اونم حسابی به خودش رسیده بود.
محمد یه چهره ی معمولی داشت.قدش بلند واستخون بندیش درشت بود.منتها یکم به چشمم لاغر می اومد.مطمئن بودم اگه بره باشگاه وکمی به خودش برسه،حسابی رو فرم می یاد.البته اونم به این نظر من رسید ولی کمی دیر،درست اون موقعی که همه چیز یه جورایی بینمون تموم شده بود واون انگار برای جلب توجه وحرص دادن من تصمیم گرفته بود کمی بیشتر به خودش برسه.
اون روز ناهار رو تو یه رستوران سنتی خوردیم وبعد سری به شرکتش زدیم.واسه اولین باری بود که پا به محل کارش میذاشتم واز نزدیک با همکاراش برخورد داشتم.اون صمیمیانه منو بهشون معرفی کرد وشیرینی ای که از قبل خریده بود داد که یکی بینشون پخش کنه.بعدش با محبت منو به دفتر کارش راهنمایی کرد.جایی که حالا بعد تقریبا یکسال هنوزم مثل روزهای اوله.
یه میز بزرگ سمت چپ اتاق قرار داشت که پشتش صندلی بلند وراحت محمد قرار می گرفت وبیش از حد ابهت وغرور صاحبش رو به رخ می کشید.پنجره ی بزرگ و نورگیری وسط اتاق رو به در ورودی بود که اون عادت داشت جلوش بایسته واز بالا به آدم ها نگاه کنه.چندتا تابلوی بزرگ تبلیغاتی از شرکت های معروف هم رو دیواربود که نشون می داد طرف حساب این موسسه هستن ودو سه تایی هم دیپلم افتخار داخلی وخارجی که هیچ وقت سعی نکرده بودم توجهی به متنشون داشته باشم.یه گلدون دیفن باخیا هم گوشه ی راست اتاق بود وظاهرا از رشد خوبی که داشت،پیدا بود بهش مرتب رسیدگی می شه. یه دست مبل هم درست روبروی میز قرار داشت که برای مراجعین بود.
راستش اتاق کار محمد چیزی نبود که انتظار دیدنش رو نداشته باشم.معمولی،درست شبیه تصوری که از اونجا تو ذهنم بود.اصولا پیش بینی ظاهر زندگی محمد با توجه به اون پیش زمینه ای که ازش داشتم،کار چندان مشکلی نبود وشاید این همیشه درست حدس زدن،دلیلی شد که حضورش برام خیلی زود خسته کننده وبی تاثیر شه.
من آدم زیاده طلبی نبودم اما رفتار اون کاری کرد که روبه روز توقعم از زندگی مشترکمون بالا وبالاتر بره ومدام اونو با چیزی که همیشه میخواستم ودنبالش بودم،مقایسه کنم تا در نهایت به پوچی برسم.
حدود یک ساعتی رو تو دفتر بودیم وبعد راهی خونه شدیم.یه آپارتمان صد وبیست متری تو سئول که چیدمان خیلی ساده وانگار موقتی داشت.واینو خود محمد هم توضیح داد.
ـ تازه اینجارو خریدم.هنوز فرصتی بدست نیاوردم برم دنبال طراح وخرید وسایل.
یه نگاه مالکانه به خونه انداختم.سه تا اتاق خواب بزرگ که یکی شون سرویس بهداشتی مجزا داشت.یه آشپزخونه ی جادار با ویوی زیبا ونشیمنی بزرگ ونورگیر.ورودی خونه یه راهروی کوچیک بود که به نشیمن وآشپزخونه ختم می شد.سمت راست انتهای نشیمن اتاق خواب ها وسرویس بهداشتی با سه پله از فضای کلی خونه مجزا می شدن.در اول سمت راست، اتاق خوابمون شد.چون از همه بزرگتر وجادارتر بود.همون اتاقی که سرویس بهداشتی هم داشت.
اون شب تو ذهنم اون خونه رو باذوق چیدم وکلی برای خودم برنامه ریزی کردم.این درست که بابت اتفاقات پیش اومده نسبت به شروع زندگی مون بدبین شده بودم اما هرگز تا آخرین لحظه تسلیم این بدبینی نشدم وسعی کردم برای حفظ داشته هام تلاش کنم.
دستای محمد ناغافل از پشت دور بدنم حلقه شد وته دلم تکون خورد.
ـ وای ترسیدم.
سرشو خم کرد ودم گوشم آهسته گفت: به خونه ی خودت خوش اومدی خانوم.
آروم رودستش رو نوازش کردم وبه طرفش چرخیدم.نگاهم مات چشمای سیاهش شد وآشتی جویانه به روش لبخند زدم.همین لبخندم بهش جسارت داد تا رو صورتم خم شه ویه بوسه عاشقانه ونرم از لبام بگیره.خون به زیر پوست تنم دوید وگُرگرفتم از حس قشنگی که اون با این بوسه بهم بخشید.

اون شب شام رو خودش درست کرد،یه سالادماکارونی خوشمزه.
درکنار هم باسکوتی که گهگداری با یکی دوکلمه از جانب من یااون شکسته می شد،شام رو صرف کردیم.بعد از شام تازه سر صحبتمون باز شد و اون از خودش،از آینده ای که برای زندگیش متصور بود وبرنامه هایی که داشت،حرف زد.من هم گفتم،اما چیزی که باعث شد کمی از حرفاش جابخورم ومایوس شم این بود که آینده اش فقط هدف های اونودر بر میگرفت وچیزی تحت عنوان ما وجود نداشت.
یه جورایی تصوراتش خودخواهانه بود اونم وقتی که مدت زیادی از ازدواجمون نمی گذشت و اون قاعدتاً نباید فقط منم منم می کرد.حتی انتظار بیهوده ام واسه صحبت در مورد هدف های مشترکمون به جایی نرسید واون فقط از خودش گفت،از برنامه ی کاریش که از همون روزای اول حس می کردم یه جورایی برام مث هوو می مونه ومحاله بتونم باهاش کنار بیام.
از اون به بعد دیدارهامون بیشتر وصمیمیتمون هم بیشتر شد.من زود به زود به خونه ی محمد رفت وآمد می کردم وحتی یه سری از وسایلم روبه اونجا منتقل کرده بودم.چیزی که برام از همون اول وحتی بادیدن رفتارهای ناامید کننده ی محمد،ارزش داشت این بود که سعی نمی کرد بدون ایجاد پیش زمینه ومحکم تر شدن پایه های رابطه مون،تموم حریم ها رو بشکنه.همین خود داریش،قابل احترام بود وباعث می شد در مورد بقیه ی مسائل هم چشم پوشی کنم.مخصوصا وقتی می دیدم تلاش می کنه بیشتر وبیشتر به خواسته هام توجه نشون بده.
اون بهم قول داده بود تا تموم شدن درسم که حدود یه ترمی ازش مونده بود،مراسم عروسی رو عقب بندازه وحتی با شرایط شغلیم ودردسر هایی که می تونست برامون داشته باشه،کناربیاد.دیگه بیشتر از این چی می تونستم بخوام؟
نزدیک عید وکلاس ها تق ولق بود.تنها درسی که استادش واسه حضورمون یکم سخت گیری می کرد ومایل بود حتی یه جلسه هم به تعویق نیفته،درس مدیریت تولید بود ومن مجبور بودم برای حضور در کلاسش تا بیست وهفت اسفند تهران بمونم.
هانا وخیلی دیگه از دوستام به شهر خودشون برگشته بودن و محمد هم تصمیم داشت با من برای تعطیلات عید به اردبیل برگرده.قرار بود اینبار سری به ایل بزنیم وچند روز رو هم میون طبیعت بگذرونیم.کلی واسه ش برنامه ریزی کرده بودیم.محمد می خواست یه کومه ی قشنگ برام درست کنه ومن قول داده بودم براش فطیر(نون محلی) بپزم.با اینکه هیچ کدوممون از اینجور کارها سر در نمی آوردیم اما چون ذوق وشوق داشتیم،زیر بار انجامش رفته بودیم.
تو حال وهوای رفتن به تعطیلات بودم که محمد خبر داد پوران تصمیم داره به تهران بیاد.ظاهرا قرار دکتر داشت.از آخرین باری که دیده بودمش حدود دوماهی میگذشت ومن هنوز نمیدونستم باید در برابرش چه رفتار وبرخوردی داشته باشم.سعی کنم فاصله مون رو حفظ کنم یا نه همه چیز رواز یاد ببرم وبا صداقت برای آشتی پیش قدم شم.
تصمیم گرفتم لااقل تا مطمئن نشدن از اون راه دوم رودر پیش بگیرم ورسم مهمون نوازی رو به شیوه ی مردم ایلم به جا بیارم.رفتم خونه ی محمد ویه دستی به سروگوش خونه اش کشیدم.اتاق خواب محمد رو که مجهز تر از جاهای دیگه بود برای اقامت پوران در نظر گرفتم ووسایلش رو به اتاق خواب اصلیمون که فقط با یه موکت پوشیده شده بود وچیزی نداشت،منتقل کردم.خب اونجا یه خونه ی مجردی بود وامکانات زیادی نمی تونست داشته باشه.من حتی مجبور شدم برم وبیشتروسایلم رو از خوابگاه بیارم وهمینم بهونه ای شد که دیگه واسه همیشه تو خونه اش موندگار شم.
اون روز که پوران رسید،برای ناهار زرشک پلو با مرغ درست کرده بودم.خب بااون برخورد سردی که تولحظه ی ورودش داشت،انتظار نداشتم از غذام تعریف کنه اماوقتی خیلی رک اعتراف کرد زرشک پلودوست نداره وبرنج خوب قد نکشیده ومرغ هم درست نپخته،دلم می خواست سرشومحکم به میز غذاخوری بکوبم.چون ازاشتهای زیاد محمد که دوبار غذا کشیدوکلی هم تعریف کرد و خودم که با دقت خوردم تا ببینم چیزی از قلم افتاده یا نه،خوب بود.
شب موقع خواب هم وقتی دید من قراره بمونم وبا محمد تو یه اتاق بخوابم،باوقاحت تمام توصورت جفتمون زل زد وگفت:اینجور که پیداست خیلی وقته با هم همخونه شدین.خب شما که قراره تودوران نامزدی هم همش با هم باشین دیگه چرا عروسی نمی گیرین؟
باحرص ناخن هامو کف دستم فشار دادم وبا دلخوری بهش چشم دوختم.اون به چه حقی اینطور مارو بازخواست می کرد؟
ـ بهتره تا این همخونگی کار دست جفتتون نداده،دست بجنبونین ودنبال تدارک عروسی باشین.
محمد از خجالت سرخ شد وسرشو پایین انداخت.هاج و واج به نگاه طلبکار ووقیح پوران زل زدم و اون نه تنها از رو نرفت که بادیدن این حال من پوزخند زد.دلم می خواست اون زبون تند وتیزش رو از حلقومش بیرون بکشم .لعنتی زبون که نبود،نیش مار بود.
ـ خب نظرت چیه؟
سوالش باعث شد محمد بی اختیار اخم کنه وعصبی به چهره ی مدعی ومنتظر مادرش زل بزنه.انتظار داشتم الآن توروی پوران بایسته وبگه اجازه نمی ده تو زندگی مون دخالت کنه اما اون سرشو پایین انداخت وبا حرص زیر لب زمزمه کرد.
ـ اتفاقا خودمونم همچین تصمیمی داریم.
ـ محمد؟!!
با ناباوری اسمشو به زبون آوردم ونیش اشک به چشمام دوید.نمیخواستم به خودم بقبولونم که اینقدر راحت جلوی مادرش کوتاه اومده وحاضر شده زیر بار حرفش بره.
عید سال قبل بواسطه ی همین اتفاق یکی از بدترین عید های عمرم بود.طبق معمول با محمد قهرکردم وحاضر نشدم با چهارتا حرف که واسه توجیه به زبون آورد،آشتی کنم.این قهر هم تنها سلاحی بود که داشتم ومیتونستم باهاش گاهی حرفمو به کرسی بنشونم.هرچند همیشه هم کارساز نبود،چون محمد رو برای عملی کردن حرفی که جلومادرش زده بود،مصمم تر کرد.خیلی جدی افتاد دنبال برگزاری مراسم عروسی ومنو روز به روز از خودش دورتر کرد.

با بازگشتمون به تهران اوضاع از اینم بدتر شد.محمد خیلی راحت از زیر بار اومدن به مراسم اختتامیه ی تئاتری که جمعی از بچه های دانشگاه اجرا کرده بودیم وبه مدت دوهفته رو صحنه رفته بود،شونه خالی کرد.اونم وقتی که می دونست به بچه ها قول دادم بلاخره همسرمو باهاشون آشنا کنم.
بعدشم که من برگشتم خوابگاه و به خاطر آلرژی فصلی یه سرمای سخت خوردم .تو اون روزا این هانا بود که همه جوره هوامو داشت وبا اینکه دو ترمی، می شد خونه اجاره کرده واز خوابگاه رفته بود،مرتب بهم سر می زد ومراقبم بود.اونقدری حالم بد شده بود که قرار روز یکشنبه رو واسه خرید حلقه فراموش کردم و همینم باعث شد اون بهم زنگ بزنه وبه جای احوالپرسی ازم وپرسیدن دلیل این کارم،داد وبیداد به راه بندازه.
بعد هم رفت وهمه چیز رو کف دست رهی گذاشت و اون مامان رو واسطه کرد که مثلا منو ازخرشیطون پایین بیاره تا با محمد راه بیام.وقتی گفتم این روزا مریض بودم وچه بلاهایی که سرم نیومده،همه حق رو به من دادن و آقا از اینکه زود قضاوت کرده بود،پشیمون شد.
من اما ازش دل چرکین بودم.نمی تونستم به همین آسونی ها ببخشمش.تازه بیشترم عصبی می شدم وقتی می دیدم به زور منووادار میکنه باهاش دنبال خرید عروسی وبرنامه هاش باشم.تواون خرید ها فقط باهم بحث ودعوا می کردیم.نشد یه چیزی رو با دلخوشی بخریم...من نمیخواستم زیر بار این مراسم برم،دوست داشتم تو این فاصله شناخت بهتری ازش بدست بیارم واون نمی خواست زیر حرفش بزنه ومراسم رو شده به خاطر من، عقب بندازه.
***
82
مدارکمو تحویل دفتر امور فارغ التحصیلان دادم وبعد یه صحبت کوتاه با کارشناس گروهمون آقای ضیایی از دانشکده بیرون زدم.
هوا اونروز کمی مساعد تر بود واز اون سرمای سخت هفته ی قبل خبری نبود.داشتم از محوطه بیرون می رفتم که بی اختیار نگام به سمت پوستری که روی بردها نصب می کردن،کشیده شد.فراخوان همایش ایلات وعشایر ایران با هدف آشنایی هرچه بیشتر به آداب زندگی ورسم ورسوم وپوشش اونها بود.
حسابی رفتم تو فکر واز خودم پرسیدم من به عنوان یه ایلیاتی از فرهنگ مردم وجامعه ام چی می دونم؟ازوقتی یادم می یاد یه زندگی شهرنشینی رو تجربه کرده بودم ومحض تفریح، گاهی ایام تعطیلات با خونواده به دشت مغان ومیون ایل می رفتم.
ـ خانوم مغانلو؟!
صدای آشنایی چرت فکری مو پاره کرد.برگشتم وبرای دیدن مرد جوونی که کنارم ایستاده بود،سربلندکردم.لبخند آشنایی رو لبم نشست وبا شوق سر تکان دادم.
ـ سلام آقای اینانلو.حالتون چطوره؟
ـ خوبم ممنون.می بینم فراخوان همایش فکرتون رو درگیر خودش کرده.
به چهره ی جذابش دقیق خیره شدم وپرسیدم.
ـ کارشماست مگه نه؟
باخنده سرتکان داد وعمیقا بهم خیره موند.بی اختیار یاد اولین روز آشنایی مون افتادم.کلاس مبانی هنرهای نمایشی واستاد مهران.قرار بود ما وبچه های گرایش تدوین مشترکاً سر این کلاس بشینیم.کم وبیش بچه های تدوین رو می شناختم.اما اونو اولین باری بود که می دیدم.وقتی استاد به خاطرهم وزن بودن نام خونوادگی مون توجهش به ما جلب شد،اون توضیح داد که در واقع ما هردو از یه ایلیم با دوریشه ی فرهنگی متفاوت.چون طایفه ی اینانلو به عشایر قشقایی فارس می رسید وطایفه ی من به عشایر منطقه ی دشت مغان.ولی در اصل هردومون شاهسونی بودیم.
همین توضیح،باب آشنایی رو بین من وبهنام اینانلو باز کرد وبا اینکه حتی گرایشمونم با هم متفاوت بود، این ارتباط رو حفظ کردیم.
ـ کم پیدا شدین.
نگاه دستپاچه وبی دلیلی به ساعتم انداختم.
ـ اومدم دنبال کارهای فارغ التحصیلیم.
ـ تبریک میگم.
کوتاه جواب دادم.
ـ ممنون.
ـ خونواده چطورن؟خوبن؟
اشاره اش به محمد بود ونگاهش به جای خالی حلقه تودستم.اون لحظه نه می خواستم ونه می تونستم بگم از همسرم جدا شدم.دستامو تو جیبای پالتوم فرو بردم وفقط لبخند زدم.
به پوستر اشاره کرد وگفت:نمی خواین باهامون همکاری کنین؟
ـ چرا اتفاقا دوست دارم.اما چه کاری از من بر می یاد؟
ـ راستش می خوایم یه سری چادر تومحوطه ی دانشگاه برپاکنیم.بچه های زیادی اعلام آمادگی کردن.همین الآنش واسه ایلات بختیاری وقشقایی نماینده از چند استان داریم.واسه منطقه شما هم که یکی از دوستان تبریزی قول داده چادر ایلات منطقه ی ارسباران رو برپاکنه.می مونه ایل شما.حاضرین چادرشو برپا کنین؟
اون حس غرور وافتخاری که نسبت به ایل و طایفه ام داشتم وادارم کرد بدون فکر قبول کنم.
ـ حتما... رو منم حساب کنین.
ـ همایش تو دهه ی فجره.باید هشت بهمن کارها تموم شده باشه.می تونین برسین؟
لبخند دوباره رو لبم سبز شد.
ـ همه ی سعیمو می کنم.
***
بزرگترین دعوای من ومحمد مربوط به روزی می شد که برای انتخاب کارت دعوت عروسی، رفته بودیم.حسابی از دست این کوتاه اومدنش در برابر دخالت های خونواده اش دلخور بودم.اونا حتی روز مراسم رو هم خودشون تعیین کرده بودن.
ـ به نظرت کدومش بهتره؟
به دوتا کارتی که رو پیشخون قرار داشت،اشاره کرد.دستامو توهم قلاب کردم ورومو برگردوندم.
- من نمی دونم.خودت انتخاب کن.
نگاش رنگ سرزنش گرفت وصداشو پایین آورد.
ـ چرا لج می کنی؟خب اگه خوشت نمی یاد میگیم یه مدل دیگه بیاره.
باحرص زیر لب گفتم:خوشم بیاد یا نیاد مگه فرقی هم می کنه؟توکه آخرش تصمیم خودت رو می گیری.
ابروهاش توهم گره خورد ونگاهشو باخشم ازم گرفت.
ـ آقا لطف کنین حدود چهارصدتا از این کارت آماده کنین.
بغض روگلوم نشست وراه نفسمو بست.طاقت نیاوردم اونجا وایسم وشاهد خودخواهی هاش باشم.از اون فروشگاه بیرون اومدم وبی هدف توپیاده رو قدم زدم.چنددقیقه بعد هم اون خودشو رسوند ودعوای شدیدی بینمون در گرفت.
ـ تو یه دختر کوچولویی که هنوز وقت شوهر دادنت نبود.منتها مامانت ترس برش داشت که دیگه احمق تر از محمد نمی تونه پیدا کنه تا دخترلوس وننرش روبهش ببنده.همه چیز رو تا موقعی می تونی تحمل کنی که به کامت باشه.وگرنه عین بچه ها قهر می کنی وزمین وزمان رو با قهرت بهم می ریزی.با این رفتارهات منو از انتخابت ناامید کردی.
با این حرفای ناجوانمردانه دقیقا غرورمو هدف گرفته بود.انگشت اتهامم رو به سمتش گرفتم ودرحالی که سعی داشتم گریه نکنم گفتم:تو هم یه پسر کوچولوی بی دست وپایی که هنوز مامان جونش براش تصمیم میگیره چی بخوره،چی بپوشه،چیکار کنه،چی بگه،چی فکر کنه.اتفاقا تو هم وقت زن گرفتنت نبود.تویی که حتی نمی تونی بی اجازه ی خونواده ات دماغتم بالا بکشی.
مچ دستمو گرفت ومحکم فشرد.دردم گرفته بود اما آخ هم نگفتم.نمی خواستم جلوش کم بیارم.از چهره ی برزخی وصورت سرخ شده اش کاملا پیدا بود به هدف زدم.
ـ آخه تو چی از احترام به خونواده می فهمی؟
ـ به این احترام نمیگن،دخالت میگن. راستی میشه بپرسم شما توخونواده تون کی به سن قانونی میرسین؟ اینجورکه پیداست هیچ وقت.
فشار دستش بیشتر شد.
ـ اگه فکرمیکنی با این سرتق بازی ها من پاپس میکشم وبه میل خانوم راه می یام کور خوندی.
ـ این هاروهم مامان جونت بهت تفهیم کرده؟بهتره به جای اینکه جلومن وایسی روحرفت وایمیستادی.ببینم این تو نبودی که می گفتی حاضری تا تموم شدن درسم صبرکنی؟
ـ هرچیزی لیاقت می خواد.تو لیاقت این صبوری رو نداشتی.
پوزخند زدم وبا لحن حرص درآری جواب دادم.
ـ ربطی به لیاقت نداره.جراتشو نداشتی رو حرف پوران جونت حرف بزنی.
بحث میونمون حسابی بالا گرفت وطوری شد که من بدون توجه به خط ونشون کشیدنش سوار تاکسی شدم وخودمو به خوابگاه رسوندم.تموم وسایلم رو جمع کردم و چون فرجه ی امتحاناتم شروع شده بود،به خونه ی خودمون برگشتم وگفتم بمیرم هم حاضر نیستم پامو تو خونه ی محمد بذارم.
آره! افتاده بودم رو دنده ی لج ولجبازی، اما حق داشتم.اون با بحث ومجادله های بی نتیجه اش اعصابمو بهم ریخته و ازم یه آیلین عصبی ولجوج ساخته بود که دلش می خواست جلو همه بایسته ومنطقی یا غیر منطقی حرف خودش رو بزنه.

داشتم میز ناهار رو می چیدم وهمزمان به پیشنهاد هانا فکر می کردم.اون آخر این هفته می رفت واز قرار معلوم باید خونه رو هم تحویل می داد.منتها با صاحبخونه اش طاهره خانوم صحبت کرده بود که من به جاش اونجارو اجاره کنم.از اون خونه خوشم می اومد.یه سوییت نقلی وجمع وجور،که به درد کارمم می خورد.
دیشب که با هم حرف می زدیم بهش قول دادم رو پیشنهادش فکر می کنم.طرلانم که شاهد گفتگوی تلفنی مون بود کم وبیش یه بوهایی برد واخماشو پایین انداخت.
ظرف سالاد شیرازی رو گذاشتم رومیز وصداش زدم.
ـ خاله بیا ناهار آماده ست.
با بی میلی ازجاش بلند شد وسر راهش تلویزیونم خاموش کرد.هنوزم باهام سر سنگین بود.یه صندلی براش عقب کشیدم ودیس برنج رو جلوش گذاشتم.
ـ تصمیم داری واقعاً بری؟
سوال بی مقدمه اش منو که هنوز درست رو صندلیم ننشسته بودم،غافلگیر کرد.
ـ خب...خب قرار نبود همیشه مزاحم شما باشم.
دستاشو تو هم قلاب کرد وبا ناامیدی گفت:می دونم همش به خاطر پسر کامرانیه.بابتش از دستم دلخوری.
کلافه نگاهی به غذا که داشت سرد می شد ،انداختم وجواب دادم.
ـ نه اینطور نیست.
ـ خب پس چرا داری می ری؟من که دیگه نخواستم تو اون مهمونی شرکت کنی.
به طرفش نیم خیز شدم وخیلی جدی تو چشماش زل زدم.
ـ ببین خاله مسئله اصلا پسر کامرانی نیست.من از همون اولشم همین تصمیم رو داشتم.می خوام مستقل زندگی کنم.در ضمن...
کمی مکث کردم وبا تیزبینی عکس العملش رو دربرابر چیزی که می خواستم بگم،زیر نظر گرفتم.من باید می فهمیدم اون دقیقا از من وزندگیم چی می خواد.
ـ قرار آخر هفته رو کنسل نکنین.شاید بهتر باشه تومهمونی شون شرکت کنیم وپوزه ی اون پسره رو به خاک بمالیم.
نامطمئن نگاهشو بهم دوخت.انگار باور نداشت یهو اینجوری تصمیمم عوض شده.اما من اون لحظه از همیشه مصمم تر بودم.باید سر از کارهای خاله وکامرانی وپسرش در می آوردم.
بعد از ناهار نشستم سر تحقیقاتم وکتاب پیشنهادی هانا رو که دیروز بعد بیرون اومدن از دانشگاه خریده بودم،به دست گرفتم.به حدی نگارش وفضا سازی خوب وگیرا بود که نفهمیدم چطور تموم بعد از ظهرم پای اون کتاب گذشت.
طرلان اما هنوز با تردید به این تغییر صد وهشتاد درجه ایم نگاه می کرد وگاهی که برای پرسیدن بی دلیل چیزی به اتاقم می اومد،دقیق توچشمام خیره می شد تا بتونه از علت این تغییر سردربیاره.آخرشم نتونست ساکت بشینه وخیلی بی مقدمه سوال کرد.
ـ تو جدیداً با محمد در ارتباط بودی؟!
جاخوردم،حتی باوجود اینکه احتمال می دادم شاید اینو بپرسه.
ـ آره.بهت که گفته بودم اون روز بعد جداشدن از تو ومهندس،رفتم سرقرار و اون چی گفت.
اخمامو پایین آوردم وبا یادآوریش خودمو عصبی نشون دادم.نمی خوستم فعلا تا رونشدن قضیه آتویی دستش بدم.
ـ پسره ی احمق...هروقت که یاد رفتار توهین آمیز اون روزش می افتم دلم می خواد سرشو به طاق بکوبم.
نشست روتختم ودست راستش رو زیر چونه اش ستون کرد.صاف توچشمام زل زد وخیلی جدی گفت:نه منظورم بعد اون قراره.
با تعجب سرتکان دادم.
ـ نه...باید می دیدمش؟!
خب من که باهاش قرار حضوری نداشتم.پس حرفم یه جورایی دروغ نبود.
سریع خودشو جمع وجور کرد.
ـ بی خیال،همینجوری پرسیدم.
خودکاری که دستم بود لای کتابم گذاشتم وبستمش.به طرفش برگشتم ودستامو توهم قلاب کردم.
ـ خاله چیزی شده؟احساس می کنم همش دوست داری یه چیزی روبپرسی اما مرددی.
نگاهشو ازم دزدید وکمی این پا واون پا کرد.
ـ خب تو سه روز پیش سر نرفتن به خونه ی مهندس کلی داد وبیداد کردی وخط ونشون کشیدی.اونوقت امروز میگی بیابریم.خودت بودی فکرای عجیب غریب به سرت نمی زد؟
با لبخند سرتکان دادم.
ـ حق داری ...راستش بعد اون بحثی که با هم داشتیم ،من خیلی فکرکردم.اینکه کیوان اون چرت وپرت هارو پشت سرت گفته دلیل نمیشه من اینجوری بهم بریزم.به هرحال تو خاله ی منی.باید اول تورو باور داشته باشم نه یه غریبه رو که اصلا نمی شناسمش.کیوان جوری حرف می زد که انگار می خوای هرطورشده منو بهش قالب کنی واین وسط یه چیزیم بهت برسه.واقعا اون روز از دست جفتتون عصبانی بودم اما حالا می بینم نباید درمورد توهمچین قضاوتی می کردم.واسه همین هرکی هرچقدرم که بخواد پشت سرت حرف بزنه ومتهمت کنه،من باور نمی کنم.چون امکان نداره تو بخوای به خاطر منافعت بهم ضربه بزنی.مگه نه؟
اینبار من بودم که صاف توچشماش زل زدم واونو با سوالم غافلگیر کردم.کاملاپیدا بود دستپاچه شده.
ـ خب معلومه...این چه حرفیه؟!اصلا از ارتباط تو وکیوان چی به من می رسه؟
شونه بالا انداختم.
ـ نمی دونم. اون ازم خواست اینو از خودت بپرسم.
خب قبول دارم که حرفای اون روز من وکیوان اینطوری نبود.من ازش درمورد صمیمیت شون با خاله پرسیده بودم و اون این جواب رو داده بود.ولی حالا باکمی سر وته کردن موضوع عین جمله رو تحویل طرلان داده بودم ومی دیدم که چهره اش از شدت خشم وناراحتی سرخ شده.
ـ من نمی دونم این پسر، چه پدرکشتگی با من داره.حس می کنم بهم یه جورایی حسودیش می شه که اینهمه مورد تایید واعتماد پدرش هستم و تواون شرکت دست راستش محسوب می شم.
بازم گفت شرکت وحرفی از کارخونه نزد.اون چرا داشت همچین چیزی روازم پنهون می کرد؟تنها حدسی که می تونستم بزنم این بود که شاید نمی خواد حوزه ودامنه ی کاریش اینقدر به چشمم بزرگ بیاد وشغلش مهم جلوه کنه.

داشتم از رو کتاب گل صحرا یه سری نکته برداری می کردم که گوشیم زنگ خورد و شماره ی محمد روش افتاد.بی برو برگرد می دونستم هانا همه چیزو کف دستش گذاشته.
آخه امروز صبح بعد رفتن طرلان،باهاش تماس گرفتم ودر مورد اینکه چی توسرم میگذره وچه نقشه ای دارم،همه چیزو باهاش درمیون گذاشته بودم.فقط خدارو شکر قرار آخر هفته رو نگفتم که اگه اونم لو داده بودم الآن محمد عین اجل معلق بالا سرم بود ودمار از روزگارم درمی آورد.
ـ الو سلام آیلین.
لحن صداش کلافه بود وکاملا پیدا که حسابی از لحاظ جسمی وروحی خسته ست.
ـ سلام خوبی؟
اینوواسه خالی نبودن عریضه پرسیدم.
ـ ممنون.یه سوال داشتم.تواین پودر ماشین لباسشویی رو کجا میذاری؟هرچی می گردم،پیداش نمی کنم.
به سختی جلو خنده ام رو گرفتم ونگاهمو به سقف اتاق دوختم.می دونستم همه ی اینا بهونه ست. یعنی بعد سه هفته که از اون خونه بیرون اومده بودم،اینم پرسیدن داشت؟
یه نفس عمیق کشیدم وجواب دادم.
ـ یه کمد سفید تو رختکنِ حموم بزرگه هست که من همه ی مواد شوینده رو تو اون میذارم.برو یه نگاه بهش بنداز،اگه اونجا نباشه لابد تموم کردیم.
با این حرف ناخودآگاه هردومون سکوت کردیم.اونم مث من از چیزی که به زبون آوردم،جاخورده بود.دلم میخواست خودمو بکشم.لعنتی...یه جوری حرف زده بودم که انگار هنوزم دارم تواون خونه زندگی می کنم.
ـ خب دیگه کاری نداری؟
داشتم مثل همیشه فرار می کردم واون اینو نمی خواست.
ـ چرا دارم.هانا یه چیزایی میگفت.
دستمورو سرم گذاشتم وبا درماندگی به میز مطالعه ام تکیه دادم.
ـ چه چیزایی؟!
ـ مگه من با تو صحبت نکرده بودم؟مگه ازت نخواستم از اون مرد دور بمونی؟اونوقت تو...
ـ اونوقت من چی؟ببین محمد!اگه فکرمی کنی این موضوعیه که فقط به تو مربوط می شه،باید بگم کاملا در اشتباهی.من به اون کامرانی وکارخونه اش وچیزی که می خواد،کاری ندارم.طرف حساب من طرلانه.باید برام روشن شه چرا این بازی روباهام شروع کرده.
ـ داری تند می ری آیلین.موندن تو اون خونه به صلاحت نیست.من نمی خوام به خاطر مسائلی که به کارم مربوط می شه،به تو آسیب برسه.
باناباوری به حرفاش فکرکردم.یه زمانی کارش بزرگترین رقیبم بود.بارها ازش شکست خوردم ومحمد اونو به من ترجیح داد وحالا...
ـ حواسم جمعه.نگران نباش.
باکمی مکث،دلخور جواب داد.
ـ پس مواظب خودت باش.
زیر لب خداحافظی کردم ودرحالیکه تموم سعیم این بود که توجهش رو به پس زمینه ی خودآگاه ذهنم بفرستم،دوباره مشغول کارم شدم.
یه سری آمار وارقام زیر دستم بود که با خوندنش مغز آدم سوت می کشید.اینکه حدود صدو چهل میلیون زن درجهان وحال حاضر ختنه شدن وهرساله سه میلیون نفر به آمارشون اضافه می شد. اونوقت حدود شصت سالی بود که مدافعین حقوق بشر علیه این خشونت غیر انسانی مبارزه می کردن وحتی ششم فوریه روز جهانی مبارزه با این آفت فرهنگی بود.
تو ایران ویه سری از مناطق حاشیه ایش هم ما این معضل رو داشتیم. آمار می گفت حدود هفتاد درصد زنان بندرکنگ ختنه می شن واین قضیه به خودش جنبه ی دینی گرفته.من حتی از این لحاظ هم تحقیق کرده بودم.
ختنه کردن از نظر علمای شیعه حکمش بنا به جماع واتفاق،واجب نبود وحکم مستحب داشت.از نظر علمای سنی هم حکمش عدم وجوب بود.اونوقت ماباید اینجا واونجا می خوندیم که روزانه صدها دختر رو تو جای جای دنیا ختنه می کنن وبه نام دین وسنت اونو واجب الاجرا می دونن.
در حالی که ریشه ی این رسم جاهلانه تو مذهب نبوده وتوفرهنگه.یه کنکاش تاریخی کافی بود تا مسئله رو حل کنه.این رسم خیلی پیش تر از آیین اسلام بوده وربطی به دین هم پیدا نمی کرده.دراصل مربوط به فرهنگ آفریقایی تبار ها بود.
رسمی که کودکی سمیه،سلامت جسمی وروحیش واحساس خوب زن بودنش رو گرفته وازش یه موجود افسرده وبیمار ودر خود فرورفته ساخته بود.یکی که زندگی نمی کرد؛ فقط نفس می کشید وزنده بود.
اونقدر خودمو غرق موضوع مستند وتحقیقم کرده بودم که حتی متوجه نشدم خاله کی به خونه برگشته.ضربه ای که به در زد،باعث شد حواسم پرت شه.
ـ سلام.کجایی؟
ـ همینجا...داشتم فکر می کردم.
ـ لابد در مورد مستندت.
یه نگاه گذرا به نوشته هام انداختم وکتاب رو بستم.
ـ آره...چه خبر؟
شونه بالا انداخت.
ـ هیچی.بیا واسه ناهارمون کوبیده گرفتم.
به بدنم کش وقوسی دادم واز جام بلند شدم.
ـ دستت درد نکنه.امروز اصلا فرصت نکردم پامو تو آشپزخونه بذارم.
ابروهاش تو هم گره خورد.
ـ یعنی صبحونه هم نخوردی؟
سر راهم بسته ی قرصام رو از رومیز برداشتم ودرحالیکه از اتاق بیرون می اومدم،گفتم:نه صبحونه، نه دارو.
ـ می خوای خودتو به کشتن بدی؟
بی خیال خندیدم.
ـ بزرگ می شم یادم می ره.
رفتیم تو آشپزخونه و اون دستاشو تو ظرفشویی شست وبدون اینکه لباسشو عوض کنه،پشت میز نشست.
ـ راستی مهندس مهمونی فردا رو بازم امروز یادآوری کرد.ببینم توهنوزم سر حرفت هستی؟
چشمکی حواله اش کردم و روصندلیم نشستم.
ـ معلومه که هستم.چی خیال کردی...ولی خودمونیم ها این کیوان کامرانی هم بد مالی نیست.
یه تیکه کباب با چنگالش جدا کرد گذاشت تو دهانش وچپ چپ نگام کرد.
ـ مث اینکه بدتم نیومده.
ـ جدا از اون قیافه گرفتن هاش وچرت وپرت هایی که گفته،درکل خوبه.
برام پشت چشم نازک کرد.
ـ می خوام صد سال سیاه نباشه...دیگه ازش واقعا بدم اومده.
سرمو پایین انداختم وباغذام مشغول بازی شدم.
ـ منم همینطور.

واسه آخرین بار نگاهی به خودم تو آینه انداختم وچرخی زدم.یه کت بلند نوک مدادی با شلوار هم طیفش پوشیده بودم که دقیق روی تنم نشسته بود.یه روسری ساتن مشکی نقره ای هم سرم گذاشته بودم که با لباسم همخونی داشت.تصمیم گرفتم کفش پاشنه بلند مشکیم رو بپوشم.نمی دونم چرا همیشه حس می کردم با این کفشا اعتماد به نفسم بیشتر می شه.خاله صدام زد ومن مجبور شدم دست بجنبونم.کیفمو برداشتم وسر راهم پالتوی مشکیم رو تنم کردم.
خاله هم حسابی به خودش رسیده وجلوی در آسانسور منتظرم بود.یه نگاه گذرا به محتویات کیفم انداختم وبرای پیدا کردن گوشیم اونارو زیر و رو کردم.
ـ ای داد وبیداد.گوشیم نیست.فکر کنم جا گذاشتمش.
در آسانسور رو باز کرد ودرحینی که سوار می شد گفت:خوب بگرد شاید تو همون باشه.
ـ نه نیست که نیست.
سرموبلند کردم وبه اون که منتظر نگام می کرد با شرمندگی لبخند زدم.
ـ فکر کنم باید برگردم برش دارم.تو برو پایین منم الآن می یام.
ـ باشه فقط زیاد منتظرم نذار.
ازش جدا شدم ودوباره به خونه برگشتم.گوشیم زیر کوهی از لباس های رو تختم،داشت زنگ می خورد وطبق معمول رو سایلنت بود.اینو از روشن و خاموش شدن صفحه اش فهمیدم.احتمال دادم طرلان باشه که با تماس گرفتن می خواد من سریع تر پیداش کنم.
اما شماره ی محمد بود.یه لحظه از دیدنش جاخوردم.نکنه از قضیه بویی برده باشه؟
ـ الو سلام!
با خشم غیر قابل مهاری فریاد زد.
ـ آیلین تو کجایی؟
بی اراده خودمو عقب کشیدم وصورتم جمع شد.
ـ چطور مگه؟
ـ خونه ی اون مردک هستی مگه نه؟
جواب ندادم واین سکوت عصبیش کرد.
ـ چرا رفتی اونجا؟مگه نگفتم ازش دور بمون؟
ـ می شه اینقدر داد نزنی...درست بگو ببینم چی شده؟
ـ دیگه چی میخواستی بشه؟رفتی خونه اش که اون بخواد با اینکارت به ریش من بخنده؟
ـ بهت حرفی زده؟!
ـ اول بگو ببینم چرا اونجایی؟
نفسمو با حرص فوت کردم وسر تکان دادم.نمی تونستم بگم هنوز نرفتم.اینجوری حداقل یه روزنه ی امیدی واسه بدست آوردن جواب سوالام وجود داشت.
ـ باید سر در بیارم قضیه از چه قراره.
دوباره جوش آورد.
ـ بذار من برات بگم.کامرانی تورو وسیله ی باج خواهی از من قرار داده.دست گذاشته رو بزرگترین مشتریم که یه موسسه ی خصوصی به اسم رایدر تو آلمانه وسرمایه گذاری هاش میلیاردی...امروز باهام تماس گرفت وازم خواست سهام اون کارخونه ی خراب شده اش رو که هر روز خدا ارزشش تو بورس درحال سقوطه برای اون موسسه بخرم.ودر ازاش...
صداش دوباره اوج گرفت وبا خشم فریاد زد.
ـ اونا بی خیال تو بشن.
تموم انرژیم به یکباره ته کشید.نشستم رو تخت وبا ناباوری به کوه لباسام زل زدم.
ـ تو بهشون چی گفتی؟!
با ناراحتی زمزمه کرد.
ـ گفتم ازت جدا شدم وهرچیزی در مورد تو دیگه به من مربوط نمی شه.اینوگفتم که دست از تهدید کردنم برداره اما اون بهم یه دستی زد وگفت خوشحال میشه با تو یه نسبت فامیلی نزدیک پیدا کنه مخصوصا حالا که تو تصمیم گرفتی از نزدیک باهاشون آشنا شی وبه خونه شون بری...دلم میخواست جلو روم بود ومن با همین دستام نفسشو می بریدم.مردک آشغال...از همون موقع دارم باهات مرتب تماس میگیرم.چرا گوشیتو جواب نمی دی؟
به سختی اعتراف کردم.
ـ رو سایلنت بود.
رنجیده گفت:بازم؟...حالا برنامه ات چیه؟
زنگ خونه به صدا در اومد.احتمال دادم طرلان باشه واسه همین دستپاچه گفتم:ببین من نمی تونم دیگه صحبت کنم.نگران نباش خطری تهدیدم نمی کنه.حواسم هست.
ـ باشه فقط...
ـ من باید برم.خداحافظ.
سریع تماس رو قطع کردم واز جام بلند شدم.باید می رفتم.اگه یه درصدم شک داشتم حالا صد در صد مطمئن بودم که باید برم.می خواستم به چشم خودم ببینم خاله به بهای داشتن یه زندگی مستقل وظاهراً موفق تا کجا سقوط کرده ومن چه کسی رو الگوی داشتن چنین زندگی ای قرار دادم.
با ماشین خاله که یه مگان نقره ای بود،رفتیم وبه محض رسیدن کیوان درو به رومون بازو به گرمی ازمون استقبال کرد.خونه ی کامرانی یه دوبلکس ویلایی تو یه حیاط پر از دار ودرخت بود.از شمشما د های مرتب وسرسبز که مثل دیوار،باغچه های کوچیک وبزرگ رو از فضای سنگفرش حیاط جدا می کردن کاملا پیدا بود یه با غبون ورزیده وماهر دارن.

خاله ماشین رو با کمی فاصله از ساختمون پارک کرد وهر دو پیاده شدیم.از ماشین های پارک شده وسرو صدایی که می اومد ظاهرا ما تنها مهمون های این خونواده نبودیم.
با ورودمون مهندس وهمسرش پریسا که زن زیبایی بود به استقبالمون اومدن.اصلا حس خوبی نداشتم وتو همون لحظه ی اول ورود از بودنم تو اون خونه پشیمون بودم.
ـ سلام خوش اومدین.
نگاهمو به چهره ی مظلوم پریسا خانوم که تنها آرایش صورتش ابروهای مداد کشیده وخط چشمش بود،دوختم.اثرات شیمی درمانی کاملا تو چهره اش پیدا بود.از مهندس بزرگتر نشون می داد واین بی شک به خاطر بیماریش بود.
باهاش دست دادم وتشکر کردم.خاله لباسش رو عوض کرد وروسریش رو برداشت.یه بلوز حریر یشمی با شلوار سفید تنش بود. و رژلب جیغ قرمزش وسایه ی دودی پشت پلکاش اونو از همیشه دلربا تر نشون می داد.
ترجیح دادم با همون کت وشلوار وروسری بمونم.آدم زیاد معتقدی نبودم اما واسه خودم همیشه یه حریمی داشتم که دلم نمی خواست هرکسی این جسارت رو داشته باشه که بهش نزدیک شه.خب همه ی مهمون هام مث خاله کشف حجاب نکرده بودن واین کارمنو راحت تر می کرد.
مهمونی ظاهرا به خاطر بهبود نسبی حال همسرمهندس بود اما صحبت اکثر جمع به مسائل کاری کشیده می شد.خاله هم به جمع اونها ملحق شده وتنهام گذاشته بود.
واسه خودم نشسته بودم وبه در ودیوار پر از تجمل خونه ی کامرانی ها نگاه می کردم که کیوان کنارم نشست.
ـ حوصله تون که سر نرفته؟
ـ هنوز نه.
تو چشمام دقیق شد ولبخند زد.هنوزم مغرورانه نگام می کرد اما اون پوزخند اعصاب خورد کن رو لباش نبود.
ـ فکر نمی کردم که بیاین.
متعجب به طرفش چرخیدم.
ـ چطور؟خاله چیزی گفته؟
برگشت نگاه متاسفی به طرلان انداخت وسر تکان داد.
ـ نه خودم اینطور تصور می کردم.
ـ چطور مگه؟
سرشو پایین انداخت وزیر لب زمزمه وار گفت: پدرم وطرلان احمقن اگه فکر کنن تو باهاشون راه می یای.
بهت زده اعتراف کردم.
ـ من چیزی از حرفاتون سر در نیاوردم.می شه واضح تر توضیح بدین؟
نرم خندید ودوباره نگاهشو تو نی نی چشمام دوخت.
ـ همسر سابقت باهات تماس نگرفت؟نگفت قضیه از چه قراره؟ اینکه بابام تهدیدش کرده و...
باقی حرفشو خورد وبا نزدیک شدن پدرش از جاش بلند شد.من هم به نشونه ی احترام بلند شدم.
اما قبل از اینکه کامرانی بهمون برسه،کیوان زیر لب گفت:اون می دونه که تو از همه چیز خبر داری.بهتره خودتو به اون راه نزنی.چون زرنگ تر از این حرفاست.
مهندس با خنده رو به پسرش گفت:می بینم حسابی با آیلین خانوم گرم گرفتی.فقط حواست باشه ایشون هواخواه زیاد داره ها.
کاملا مشخص بود اینو با طعنه گفته.کیوان پوزخندی زد وجواب داد.
ـ اون که بله.منتها کسی که چشم بد به ایشون داره باید حواسش روجمع کنه نه من.مگه نه؟
اینو از من پرسید و بدون اینکه منتظر جواب باشه رو به پدرش گفت:جای آقای ایل بیگی توجمعمون واقعا خالیه.
مهندس نگاه تیزبینش رو به من دوخت ومنتظر عکس العملم شد.
ابروهام تو هم گره خورد وخیلی جدی گفتم:اصلا شوخی قشنگی نبود.
کیوان محتاطانه جواب داد.
ـ عذر میخوام اگه ناراحتتون کردم.
خودمو زده به اون راه.
ـ نه ناراحت نشدم.چون بین من وآقای ایل بیگی چیزی وجود نداره.
ریز خندید ودستی به شونه ی پدرش زد.
ـ اینطور نفرمایین با این حرفا مهندس روناامید میکنین.
کامرانی با خشم لودگی پسرش رو زیرنظر گرفته بود ومن گیج بودم.هیچ از رابطه ی این پدر وپسر وهدفی که هرکدومشون پشت این ظاهر فریبنده داشتن،سر در نمی آوردم.
ـ بهتره تمومش کنی کیوان.
با اخطار مهندس،اون سعی کرد خنده شو کنترل کنه.پریسا خانوم همه رو برای ناهار سرمیز غذا دعوت کرد وصحبتمون همونجا نیمه کاره موند.بعد از ناهار من فرصتی پیدا کردم تا با همسر مهندس از نزدیک صحبت کنم.عده ای از مهمون ها رفته بودن وجمع حالت صمیمانه تری به خودش گرفته بود.مهندس وخاله ویه دوسه تایی از همکاراشون تو حیاط بودن ویه چندتا دختر وپسر جوون هم دور بر کیوان که با فاصله ی کمی از ما کنار شومینه ایستاده بود،می پلکیدن.
ـ از چهره تون پیداست کم سن وسالین.
به روش لبخند زدم.
ـ بیست ودو سالمه.
نگاهش غمگین شد.
ـ چقدر جوون...راستش من دورادور یه چیزایی درمورد زندگی تون شنیدم و...
سرمو با ناراحتی پایین انداختم.
ـ درست شنیدین...از همسرم جدا شدم.
ـ متاسفم.
با دستای سردش سعی کرد دستامو بگیرم.منم مانعش نشدم.
- ممنون.
هیچ حس بدی نسبت به این زن نداشتم حتی با وجود اینکه همسر کامرانی ومادر کیوان بود.واسه اینکه بحث رو عوض کنه با یه لبخند مضحک که به ناچار رو لبش سبز شده بود،گفت:تو هم لابد در مورد من یه چیزایی شنیدی.اینکه از این دنیا دیپورت شدم ورفتنی ام.
شوخیش اصلا خنده دار نبود.صادقانه جواب دادم.
ـ از شنیدنش متاثر شدم.اما مطمئنم که اینجا ته خط نیست.شما نباید امیدتون رو از دست بدین.
با غمی که نمی تونست تو چشماش پنهون کنه نگاهشو به دستامون که تو هم گره خورده بود،دوخت.
ـ چهار ساله دارم باهاش مبارزه می کنم.اما دیگه خسته شدم.نمی خوام باهاش بجنگم.اون با اینکه همه ی زیبایی وطراوت وجوونی مو ازم گرفته خیلی کمتر از سرطانی که سی و دو سال توهمه ی وجودم ریشه دووند وزندگیم وعشقم وباورمو ازم گرفت ،بهم آسیب رسونده.
دستمو کشید وبلندم کرد.
ـ با من بیا.
باهاش همراه شدم واون منو به سمت پنجره ی بزرگی که رو به حیاط بود،برد.کامرانی وخاله ویه مرد تقریبا مسن کنار هم ایستاده بودن وصمیمانه صحبت می کردن.
پریسا خانوم به مهندس اشاره کرد.
ـ این اون سرطان سی ودوساله ست.خیلی دیر متوجهش شدم.اونقدر دیر که دیگه نتونستم اونو از ریشه تو خودم بسوزونم.

با بهت نگام بین کامرانی وهمسرش می چرخید.نمی دونستم باید چی بگم.
ـ من واقعا متاسفم.
لبخند درد آوری زد.
ـ لطفا نباش.
ـ چرا اینارو دارین به من می گین؟!
دستشو بالا گرفت وصورتمو به آرومی نوازش کرد.
ـ چون مطمئنم که از جنس اونا نیستی ونباید بشی.کیوان ازت یه چیزایی بهم گفته.اینکه حتی نمی دونی چطور وارد این بازی خطرناک شدی.اما اینبار من نمیذارم اونا به هدفشون برسن.فقط ازشون دوری کن وتن به بازی شون نده.باشه؟
با ناباوری زمزمه کردم.
ـ متوجه منظورتون نمی شم.این حرفا یعنی چی؟
بازوموگرفت ومنو به طرف پنجره چرخوند.
ـ خوب نگاه کن تا متوجه بشی.
دست کامرانی از پشت رو کمر طرلان نشست وبه آرومی نوازشش کرد. اونم برگشت وبا علاقه بهش لبخند زد.نفسم تو سینه حبس شده بود وچشمام دو دو می زد.نمی تونستم باور کنم...نه این غیر ممکن بود.
ـ هنوزم دوست داری علت این صمیمیت رو بدونی؟
اینوکیوان پرسید ودرحالیکه دستشو دور شونه ی مادرش حلقه می کرد،منتظر بهم چشم دوخت.
آب دهانمو به سختی قورت دادم وپرسیدم.
ـ اینجا چه خبره؟!چرا یکی دقیقا بهم نمی گه چی شده؟
خم شد وپرده ی حریر جلوی پنجره روکشید.شاید نمی خواست تو دیدشون باشیم.
ـ خب من بهت می گم.خاله ی عزیزت با مهندس ما دستش تو یه کاسه است.
پریسا خانوم با تاسف سر تکان داد.
ـ دلم براش می سوزه.به چیزی دل خوش کرده که عینهو سرابه...کثیف تر از کامرانی به عمرم ندیدم.اون منو که همسر دائمیش ومادر تنها پسرش بودم بعد سی ودو سال کنار زد، وای به حال طرلان که موقته.
لب هام تکان خفیفی خورد.یه چیزی سریع به ذهنم خطور کرد وچون نمی خواستم باورش کنم،از پرسیدنش منصرف شدم.
اما کیوان نذاشت.
ـ طرلان همسر موقت پدرمه.با یه صیغه ی شش ماهه.
احساس کردم با این حرف اتاق دور سرم چرخید.بی اراده دستمو به دیوار ستون کردم که نیفتم.
ـ حالت خوبه دخترم؟
سعی کردم رو اولین صندلی تو تیررس نگاهم بشینم.کیوان ومادرش هم کنارم نشستن.سرمو بین دستام گرفتم ونالیدم.
ـ من باور نمی کنم.ممکن نیست طرلان این کارو بکنه.
پریسا خانوم دستمو گرفت ورو به پسرش گفت:برو یه لیوان آب براش بیار.
کیوان سریع بلند شد ورفت.با بغض توچشمای مادرش زل زدم وگفت:از کی تا حالا اینومی دونین؟
ـ حدود یه سالی میشه.می خواستم بعد اومدن همسرم از یه سفر کاری که به ترکیه رفته بود،خبر مثبت بودن روند درمانمو بدم واین موضوع رو با هم جشن بگیریم که یکی از دوستام خیلی اتفاقی اون وطرلان رو با هم تو آنتالیا دید وبهم خبرشو داد.اینکه مث یه زوج خوشبخت برای ماه عسلشون اونجا بودن وداشتن تفریح می کردن.با فهمیدن این موضوع کیوان روتحت فشار قرار دادم تا بگه دقیقا جریان چیه و اون اعتراف کرد پدرش با یکی از کارمند هاش ازدواج کرده.یه ازدواج موقت که هر شش ماه به شش ماه تمدید می شه.گفت سر این موضوع یه دعوای خیلی بد با پدرش داشته اما به خاطروضعیت من به ناچار کوتاه اومده.چون کامرانی تهدیدش کرده بود اگه کوتاه نیاد همه چیزو خودش کف دستم میذاره واونوقت هربلایی که سرم بیاد مسئولیتش با کیوانه.
نفس عمیقی کشید وبه نقطه ای کور خیره شد.
ـ وقتی فهمیدم طرلان با چه شرایطی تو زندگیشه دلم به حال جفتمون سوخت.از اون به بعد سعی کردم به زندگی شون نزدیک شم.خودمو به حماقت زدم تا بتونم به وقتش بزرگترین ضربه رو بهشون بزنم.می دونی چرا؟چون لیاقت جفتشون همینه.طرلان هم یکی مث کامرانیه.اما تو...
با اومدن کیوان واسه چند لحظه سکوت کرد وبعد زمزمه وار گفت:اونا تصمیم دارن هرطور شده تورو بازیچه ی رسیدن به خواسته شون قرار بدن.چه تو بخوای چه نخوای...از کامرانی چیزی بعید نیست.اون حتی واسه اینکار کیوان رو هم طعمه قرار داده.می خواست از این طریق حواس تورو پرت کنه که نشد.
کیوان میون کلامش اومد.
- من نخواستم قاطی بازی شون شم.همش خیال می کردم توهم یکی مث طرلانی اما وقتی که دیدمت فهمیدم نمی تونم همچین بازی ای رو باهات شروع کنم.از خاله ات بدم می اومد این درست،اما حق تو نبود اینجوری باهات معامله شه.واسه همین میخواستم جا بزنم وبگم نیستم که ماما ن نذاشت. قرار شد همه چیزو با دعوتت به این مهمونی بهت بگیم قبل از اینکه اونا بازی رو شروع کنن، اما خیلی دیر شده بود.اونا بدون اینکه دستمونو بخونن زرنگی کردن وبا آقای ایل بیگی تماس گرفتن تا تهدیدش کنن.
ـ پس محمد حق داشت.
ـ باهات تماس گرفته بود؟
با بی حالی سر تکان دادم ونگاهمو به دستای تو هم گره خورده ام دوختم.ای کاش همه ی اینا یه خواب وکابوس شبانه بود.چطور می تونستم باور کنم خاله طرلانی که اینهمه قبولش داشتم می خواد بهم ضربه بزنه،ازم سو استفاده کنه،منو به بازی بگیره ویه عروسک دست آویز واسه رسیدن به خواسته هاش کنه.

ساعتی بعد تقریبا همه ی مهمون ها رفته بودن وطرلان وکامرانی به جمعمون اضافه شدن.از نگاههایی که بینشون رد وبدل می شد و جوسنگینی که وجود داشت،مطمئن بودم تا چند دقیقه ی دیگه کامرانی می ره سر اصل مطلب و همه چیز رو،رو می کنه.اما اینکه بعدش ازم چی بخواد وچه انتظاری داشته باشه،اصلا چیزی به ذهنم نمی رسید.
خانوم میانسالی که تنها خدمه ی خونه بود،برامون قهوه آورد وکامرانی برای گرفتن تماس با شخصی از جاش بلند شد.نگاه نا مطمئنی به کیوان ومادرش انداختم.همزمان سینی حاوی فنجون های قهوه،جلوی دستم پایین اومد وبا استرس ودلواپسی سرتکان دادم.
ـ نه ممنون میل ندارم.
درواقع نبایدم قبول می کردم.برام خوب نبود.
ـ داروهاتو خوردی؟
اینو طرلان با یه لحن دلسوزانه اما تهوع آور پرسید.
- نه یادم رفت بیارمش.
ـ اصلا به فکر خودت نیستی عزیزم.
نگاه سرزنش گرمو اونقدر بهش دوختم که بلاخره از رو رفت وسرشو پایین انداخت.با اینکه خیلی چیزا دستگیرم شده بود اما هنوزم نمی دونستم تو این معامله چی به طرلان می رسه ومنو به چقدرفروخته.
ـ ببخشید عذر می خوام.
کامرانی بود که برگشت وعصبی فنجون قهوه اش رو از رومیز برداشت.کاملا پیدا بود از تماس تلفنی ای که داشته چیز خوشایندی دستگیرش نشده.
ـ باید با هم حرف بزنیم.
اینو خیلی بی مقدمه گفت ونگاهشو از خاله وکیوان گرفت وبه من دوخت.پریسا خانوم از جاش بلند شد.
ـ من می رم کمی استراحت کنم.
کامرانی با ملاطفت ظاهر فریبانه ای گفت:عزیزم این یه صحبت کاریه وخیلی زود تموم می شه.خواهش میکنم زیاد تنهامون نذار.
پریسا خانوم پوزخندی زد وجواب داد.
ـ واسه امروز واقعا خسته شدم.باشه تا شما حرفاتون رو بزنین،می رم وبر می گردم.
نمی دونستم ازاین کنار کشیدن چه هدفی داره.شاید نمیخواست کامرانی خیلی زود دستشو بخونه.
با رفتنش،مهندس شروع به صحبت کرد.
ـ شرکتمون...یا بهتره بگم کارخونه ای که من اداره اش می کنم در حال حاضر با یه بحران بزرگ رو برو شده.این بحرانم مال یکی دوروز پیش نیست.الان بیشتر از هشت ماهه که داریم باهاش دست وپنجه نرم می کنیم.یه برنامه هایی برای خروج از این وضع داشتم اما آقای ایل بیگی با تصمیمی که گرفت همه چیزو بهم ریخت و اوضاعمون وخیم تر شد.
نگاهشو صاف به من دوخت ومنتظر نگام کرد.انگار می خواست بفهمه من تا چه مقداریش رو می دونم..سکوتم مطمئنش کرد که چندان بی خبرم نیستم.
- ببین دخترم من نمی خوام به تو بی احترامی کنم یا آسیبی برسونم.طرف حساب من همسر سابق توئه اما...
حتی این ملایم ونرم صحبت کردنشم نتونست حایلی بشه رو نگاه حریصش تا بهم به چشم یه طعمه ی کارآمد نگاه نکنه.نمی تونستم خودمو به اون راه بزنم.کیوان از قبل بهم اخطار داده بود که پدرش زرنگ تر از این حرفاست.
- شما از من چی میخواین؟
یه لبخند تاکتیکی رو لبش نشست وکمی از محتویات فنجونش رو چشید.
ـ طرلان بهم گفته علاوه بر فیلم سازی،بازیگر خوبی هم هستی...می خوام فقط کمی برام فیلم بازی کنی.همین.
ـ واگه نکنم؟
حماقت محض بود این سوال که از دهانم پرید.چشمای کامرانی گرد شد وابروهاش تو هم گره خورد.
ـ اونوقت من مجبور می شم اونو جور دیگه ای تهدید کنم.
این" جور دیگه ای"، هزارتا معنی داشت ومطمئناً اول از همه منو هدف قرار می داد.
ـ چرا فکر می کنین اگه من این کارو بکنم،همسر سابقم باهاتون راه می یاد؟
ـ اینو دیگه باید از طرلان بپرسی.به هرحال اون بیشتر باهات مراوده داشته وهمسرت رو بهتر می شناسه.
نگاه تندی به خاله انداختم واون سعی کرد خودشو جمع وجور کنه.با دلخوری زمزمه کردم.
ـ باید چیکار کنم؟
این سوال جنبه ی تسلیم شدن نداشت وکامرانی رو هم راضی نکرد.
ـ ببین مطمئن باش کسی باهات کاری نداره.حتی اگه همکاری خوبی داشته باشی،حاضرم یه پاداش بزرگ برات کنار بذارم.تو فقط باید کاری کنی اون مطمئن شه هیچ کدوم از حرفاشو در مورد من باور نکردی وحتی به کیوان که ظاهرا قصد فریبت رو داره،علاقه مندی...
طرلان میون کلامش اومد.
ـ مطمئنم با این روش بلاخره کوتاه می یاد.یه ایلیاتی سرشو به باد می ده اما غیرتشو، نه.
با این حرفش قلبم بی اختیار فشرده شد.اینکه من دستاویزی باشم واسه تسلیم شدن محمد، برام از هر شکنجه ای دردناک تر بود.
کامرانی که حسابی زیر نظرم گرفته بود،پی به احساس درونیم برد وگفت:می دونم با اینکه ازش دلِ خوشی نداری اما حاضرم نیستی مجبورش کنی تن به این کار بده.ولی فقط یه لحظه به این فکر کن با این کمکت یه کارخونه با چهارده خط تولید وهشتصد وبیست کارمند وکارگر رو نجات دادی.کافیه توسط سرمایه گذاری که میخوایم،حمایت شیم.اونوقت همه مون نجات پیدا می کنیم...ایل بیگی تنها فرصتی که داشتیم رو از ما گرفت وبهمون ضربه زد.حالا زمانش رسیده که اینو جبران کنه... ببینم منصفانه نیست؟
با خودم گفتم(چرا هست.منتها وقتی که محمد بزرگترین مشتریش رو خرج خواسته ی خودخواهانه تون کنه)
ـ باشه به فرض که من پیشنهادتون رو قبول کردم،اونوقت اگه بازم زیر بار نرفت چی؟
فنجونشو رو میز گذاشت ودستاشو تو هم قلاب کرد.
ـ اینطوری لااقل مطمئنیم همه ی تلاشمون رو کردیم.
با ناباوری گفتم:همین ؟!
لبخند زد.
ـ همین.
حاضر بودم قسم بخورم این قصه به "همین"ختم نمی شه.از این مردک می ترسیدم.یه جورایی برام غیر قابل پیش بینی بود.
دیگه نه من حرفی از همکاری زدم ونه اون توضیح اضافه ای داد.قرار شد در موردش خوب فکر کنم وهرچه سریع تر نظرمو بگم.

تو راه برگشت خاله سکوت کرده بود وگهگداری با احتیاط نگام می کرد.نم نم بارون،هوای زمستونی غروب تهران رو لطیف تر کرده بود وآدم می تونست بعد مدتها یه نفس عمیق بکشه. اما با چیزایی که به چشم خودم امروز دیده بودم،نفسی برام نمونده بود واحساس خفگی می کردم.
ای کاش می تونستم بگم نگه داره تا پیاده بشم...برم وازش دور شم.اونقدر دور که بتونم یه دل سیر برای تموم بدبیاری هام گریه کنم...آخرین باری که اشک ریخته بودم کی بود؟
در پارکینگ رو با ریموت باز کرد و وارد شد.به محض نگه داشتن،از ماشین پیاده شدم.نمی دونم از دود اگزوز ماشین تو فضای بسته ی اونجا بود یا حالت تهوع آور نگاهش که احساس می کردم دارم بالا می یارم.
جلوی در آسانسور منتظرش ایستادم واون خودشو بهم رسوند.تا خود خونه یه سکوت سرد وناامید کننده بینمون جریان داشت.درو باز کرد وعقب رفت تا وارد شم.منتظر تعارف واین حرفا نموندم.رفتم داخل خونه وکفشامو در آوردم.
داشتم به طرف اتاق خوابم می رفتم که صدای نحسش متوقفم کرد.
- آیلین وایسا. باید با هم حرف بزنیم.
دستام بی اختیار مشت شد.نه هنوز وقت اون نبود که این خشم غیر قابل مهار،سر ریز شه.به طرفش برگشتم وخیلی خونسرد گفتم:منتظرم باش الآن می یام.
وارد اتاقم شدم واولین کاری که کردم،بیرون کشیدن چمدونم از زیر تخت بود.سریع لباسامواز تو کمد بیرون آوردم و توش چپوندم.کتابامو ریختم تو کوله ی کوهنوردیم،همونی که اوایل ازدواج محمد برام خریده بود.آخه خودشم عاشق کوهنوردی بود.
تند تند وسایلمو از اینجا واونجا جمع کردم و وقتی مطمئن شدم دیگه هیچ اثری ازم تو این خونه نمونده،چمدونم و کوله ام رو تا کنار در کشیدم وبا یه آرامش خاطر واطمینان قلبی عجیب،از اتاق بیرون اومدم.
ـ خب من منتظرم بگو.
برگشت ویه نگاه به سرتا پام انداخت.هنوز پالتوم تنم بود واین یعنی رفتنم تواتاق به یه بهونه ی دیگه بوده.
ـ ببین عزیزم می دونم از دستم ناراحتی اما باور کن من نمی خواستم بهت دروغ بگم.
دستامو تو هم قلاب کردم وطلبکارانه بهش زل زدم.
ـ اما حقیقت رو هم نگفتی.نشستی دودوتا چهارتا کردی تا ببینی چقدر می تونی از من استفاده ببری...اینجوری می خواستی ازم حمایت کنی؟
دستاشو با استیصال روسرش گذاشت.
- مجبور شدم.کارخونه داشت ورشکست می شد،همه مون از لحاظ موقعیت شغلی توخطر بودیم،محمد همه ی کارها رو خراب کرده بود ودیگه هیچ امیدی به پیدا کردن سرمایه گذار نداشتیم.
صدام بی اختیار بالا رفت.
- خب به من چه...چرا از من مایه گذاشتی؟
آروم زیر لب گفت:چاره ی دیگه ای نداشتم.
ـ من خواهرزاده ات بودم،همخونت بودم...چطور تونستی؟
سعی کرد با مشت کردن دستاش،لرزشش رو پنهون کنه.
ـ من هرگز نخواستم بهت آسیبی برسونم.با کامرانی طی کردم،گفتم از اول باید همه چیز رو بهت بگیم.
پوزخند زدم.
ـ خیلی هم که گفتین...اصلا از کجا می دونستی که من باهاتون همکاری میکنم؟تو که دیدی من چقدر تو زندگیم عذاب کشیدم،چطوری راضی شدی باهام همچین بازی ای رو شروع کنی؟فکر می کردی واقعا زیر بار حرفاتون می رم؟ از محمد هرچقدرم بدم بیاد هرگز حاضر نمی شم بهش با نقشه های کثیف شما ضربه بزنم.من با بی عفتی،غیرتشو به بازی نمی گیرم. مطمئن باش.
اومدم برگردم تواتاق و وسایلم رو بردارم که گفت:کامرانی راحت از این قضیه نمیگذره.بهتره باهاش همکاری کنی.
خندیدم.یه خنده ی عصبی وهیستریک.
ـ لازم نکرده.همون که تو باهاش همکاری می کنی،واسه هفت پشتمون بسه...مخصوصا با اون ننگ همسر موقت بودنت.
چشماش از چیزی که به زبون آوردم گرد شد.مطمئن بودم حتی حدس نمی زد من اینو فهمیده باشم.
ـ یه روزی ادعا می کردی درسته یه زن مطلقه ای وهمه ی ایل وطایفه بهت پشت کردن اما یه زن موفقی.روی پای خودت وایسادی وبه هیچ مردی تکیه نمی کنی.اونقدر عرضه داری که زندگیت رو خودت بسازی.یه زندگی که همه حسرتشو داشته باشن.اما ...دروغ میگفتی.تموم حرفات یه مشت مزخرف بیشتر نبود.هرگزنمی بخشمت.تو منوبا این ادعا هات بیچاره کردی.
اشک تو چشماش حلقه زد وبا خشمی که نمی تونست پنهونش کنه ،فریاد زد.
- هنوزم یه زن موفقم.خونه زندگی مو نمی بینی؟ماشین زیر پام،حساب بانکیم...اگه طلاق نمی گرفتم یا حتی اگه بعد طلاق برمی گشتم به اون خراب شده،اینارو داشتم؟
نگاه متاسفی بهش انداختم وسر تکان دادم.
ـ به چه قیمتی؟اینکه تو خونه ی اون مردک باشی وهر شش ماه به شش ماه این حقارت روتمدید کنی؟!یه زن صیغه ای باشی؟
با ناتوانی جیغ کشید.
ـ بهت اجازه نمی دم با این حرفا تحقیرم کنی.من واسه اینکه اینجا باشم خیلی زجر کشیدم.اونوقت تو یه الف بچه می خوای منو زیر سوال ببری؟تویی که منصور ومارال لوس بار آوردنت و دودستی تقدیم شوهری کردن که با اینکه دوستش نداشتی همه جوره نازت رو کشیده؟تویی که تا دوبار آبغوره گرفتی طرف راضی به طلاقت شد وبعد همه ی مهریه تو با کمال میل تقدیم کرد؟اما من چی... با عشق پاموتو زندگی بابک گذاشتم وهمه ی وجودمو وقف زندگی مون کردم.اون یه روزی ادعا می کرد تموم دنیا رو به یه تار موم نمی ده اما وقتی ورق برگشت واون روی دیگه شو بهم نشون داد،منو به خاطر همون تار مو که توغذاش بود به قصد کشت کتک زد...عذاب رو من کشیدم نه تو.وقتی از خونه اش بیرون اومدم کسی حمایتم نکرد.همه شون انتظار داشتن برگردم تو اون سگ دونی و جون بکنم.تا گفتم طلاق ،زدن تو دهنم وگفتن بی جا می کنی.منم جلوشون وایسادم.به همه شون پشت کردم که اینجا باشم. آره الآن یه زن صیغه ایم اما چیزی نمونده به اونی که میخوام برسم.
تلخ خندیدم.
ـ با مرگ زن کامرانی؟!
ـ این دیگه به تو ربطی نداره.
بهش پشت کردم و وارد اتاقم شدم.کوله رو به سختی رو شونه ام جابه جا کردم وچمدونم رو به واسطه ی چرخاش روزمین کشیدم.باخروجم از اتاق سرشو بلند کرد.
ـ می بینم شال وکلاه کردی.
ـ دارم می رم تا دیگه هیچ چیز نحسی درمورد تو به من ارتباطی پیدا نکنه.
با تمسخر نگام کرد وپوزخند زد.
ـ دختره ی لوس وننر...برو ببینم تا چند روز می تونی دووم بیاری.
ـ اگه فکرکردی بر می گردم وتن به بازی کثیف تو و اون حرومی می دم.کور خوندی.
با نفرت فریاد زد.
ـ هرچه زودتر از جلو چشام گمشو...دیگی که واسه من نجوشه،بهتره توش کله ی سگ بجوشه.
از خونه بیرون اومدم وبا تموم قدرتم درو به هم کوبیدم.

چمدونم رو با ته مونده ی انرژیم به طرف در آسانسور کشیدم وبا حواس پرتی تو کیفم دنبال سوئیچ ومدارکم گشتم.فقط خدارو شکرمیکردم که ماشین رو همون روز که از دانشگاه بر میگشتم،از شقایق پس گرفته بودم.قلبم تند تند می زد ودستام می لرزید.با پا رو زمین ضرب گرفتم ونگاهمو به نشانگر کنار درآسانسور دوختم.صدای باز شدن در خونه ی خاله همزمان شد با اومدن آسانسور.سریع درو باز وچمدونم رو داخلش پرت کردم.اومدم برم که صداش رعشه به تنم انداخت.
ـ کجا می خوای بری؟دیگه هیچ جا برات امنیت نداره.فکر می کنی کامرانی خیلی راحت بی خیالت می شه؟مطمئن باش کاری میکنه که دیگه منصور خان وپدرش نتونن به خاطرت، تو طایفه سرشون رو بالا بگیرن.
اشکی که از ترس تو چشمام جمع شده ودیدم رو تار کرده بود،پس زدم ووارد آسانسور شدم وبه طرفش برگشتم.
ـ محاله دستش بهم برسه.نمیذارم ازم سوء استفاده کنه.تو هم باید به خواب ببینی که تونستی با آبروم بازی کنی.
در بسته شد وآسانسور حرکت کرد.دستمو به اطاقکش گرفتم وسرخوردم.تاب ایستادن نداشتم...تموم تنم داشت زیرسنگینی باری که رو قلبم بود،مچاله می شد.
نفهمیدم با چه حالی چمدونم رو گذاشتم تو ماشین وسوار شدم.نگاهی به ساعتم انداختم.هشت وبیست دقیقه ی شب بود.راه افتادم و حین اینکه از یکی از فرعی ها وارد بزرگراه می شدم با هانا تماس گرفتم.باید می رفتم پیشش...حالا دیگه تو این شهر جز اون کس دیگه ای رو نداشتم.حس بی کسی بغض رو نشوند رو گلوم وحالم رو بدتر کرد.
ـ الو سلام آیلین جان.
ـ سلام.
صدام اونقدری گرفته وغمگین بود که هانا بلافاصله تشخیص داد.
ـ چیزی شده؟!حالت خوبه؟!
با بغض نالیدم.
- نه...می خوام بیام پیشت.
ـ باشه...باشه من منتظرم.
تماس رو قطع کردم ونگاهمو دوختم به مسیر.ای کاش می شد می رفتم یه جایی که دست هیچ کسی بهم نمی رسید.باورم نمی شه چطور تونستم اینقدر راحت فریب حرفای خاله رو بخورم؟چه جوری بهش اعتماد کردم؟...دلم می خواست خودمو به خاطر اینهمه حماقت بکشم.
صدای زنگ تلفن همراهم حواسمو پرت کرد.با دیدن شماره ی ناشناس رو گوشیم،بی دلیل اخم کردم.
ـ سلام من کامرانی هستم.
حتی اگه نگفته بود هم می شناختمتش.صداش بم وتاثیر گذار بود.از اونا که اگه می خواست فریاد بکشه وبا تحکم حرف بزنه،ترس رو خیلی راحت وبی دغدغه به آدم تحمیل می کرد.
سعی کردم به خودم مسلط باشم.
ـ شناختمتون اما از همین الآن می گم که به هیچ وجه حاضر نیستم باهاتون همکاری کنم.
ـ آخه چرا؟!
ـ برام مهم نیست چه بلایی سر شما واون کارخونه می یاد.من محمد رو به کاری مجبور نمی کنم؟.شما هم نمی تونین همچین توقعی رو از من داشته باشین.
لرزش تو صدام داشت داد می زد که ترسیدم.اینو کامرانی هم خوب فهمیده بود.
ـ ببین دخترم.
عصبی فریاد زدم.
- من دختر شما نیستم.
عکس العملم اونو هم عصبانی کرد.
ـ باشه حالا که اینطور می خوای حرفی نیست.من نمی خواستم به تو آسیبی برسه اما مثل اینکه خودت بدجوری اینومی خوای.
ـ دست از سرم بردار.با این تهدید ها نمی تونی منو بترسونی.
خنده ی زشت واعصاب خورد کنی کرد.
ـ اما ترسیدی خانوم کوچولو.
اشکایی که تو چشمام نشسته بود با پشت دست پاک کردم ویه نفس عمیق کشیدم.
ـ چرا باید بترسم؟مگه تو کی هستی؟
ـ من کسی نیستم اما اگه بخوای با این بچه بازی ها نقشه هامو خراب کنی تورو هم نیست ونابود می کنم.
ـ خیلی جالب شد...معلومه فیلم زیاد نگاه می کنی.
با لحن آرام وخونسردی که مو به تن آدم راست می کرد،جواب داد.
ـ تو هنوز کامرانی رو نشناختی.اگه می بینی برات همه چیزو از اون اول رو کردم از حماقتم نیست.من می دونم چطور باید بازی کنم...نمی خوای همکاری کنی؟ باشه ایرادی نداره.از اولم گفتم طرف حساب من تونیستی.محمد ایل بیگیه.اما باید خیلی حواست به خودت باشه.شاید همین روزا مجبور شم واسه تسویه حساب با شوهر سابقت،تورو خرج کنم.
خون تو تنم با این حرفش یخ بست.با بهت ماشین رو کنار کشیدم وپامو رو پدال ترمز گذاشتم.دستم بی اختیار تماس رو قطع کرد و موبایلمو وحشت زده رو صندلی کناری پرت کردم وبه تاریکی شب وچراغ های روشن شهر،چشم دوختم.
من چطور قاطی این ماجرا شدم؟چرا همه چیز به اینجا کشید؟... می خواستم بعد از این با آرامش زندگی کنم.آرامشی که حالا با حرفای کامرانی پوچ وبی معنی شده بود.
نفهمیدم کی خودمو به خونه ی هانا رسوندم.زنگ رو که زدم،در بی معطلی باز شد.قبل از اینکه خودمو به در سوئیتش برسونم،هانا پله هارو دوتا یکی کرد واومد پایین.با دیدنم ،نگران ودستپاچه منو تو بغلش گرفت.
- عزیزم چی شده؟
چمدونم رو از دستم گرفت.اینجوری تونستم نفسی تازه کنم.با بی حالی زمزمه کردم.
ـ بریم بالا برات توضیح می دم.

همه چیزو مو به مو براش گفتم.از حرفای محمد گرفته تا اعترافات پریسا وکیوان و تهدید های کامرانی.اونم مث من ترسیده بود.
خب ترس هم داشت.نمی شد این مردک رو دست کم گرفت.کسی که با نقشه جلو اومده واینهمه خودشو به زندگی من ومحمد نزدیک کرده بود،خیلی راحت هم می تونست بهمون ضربه بزنه.فقط چیزی که این میون برام شده بود آینه ی دق وفکر کردن بهش اعصابمو بهم می ریخت،نقش خاله وسط این ماجرا بود.
اینکه چطور بعد بوجود اومدن اون اختلاف ها میون کامرانی ومحمد،حاضر شده زندگی وآبروی منو به خطر بندازه.حتی تصور اینکه اون بخواد با این کار منو هم جلو خونواده ام وبه خصوص دده زیر سوال ببره،غیر قابل تحمل بود.اما حالا باور داشتم که یه جورایی انتقام از خونواده ی مغانلو،چاشنی نقشه ای بوده که تو سرش داشته.اینطوری هم به یه پولی می رسید، هم کامرانی رو برای خودش حفظ می کرد وهم منو مث خودش بد نام می کرد.
معده ام از درد تیر کشید.دست دراز کردم واز توکیفم شربت آلومینیوم ام جی با طعم نعنا رو بیرون کشیدم.لعنتی مزه ی دوغآب می داد.اما درد مو خیلی زود برطرف می کرد.
هانا با چهره ی گرفته وناراحتی پرسید.
ـ چیزی می خوری برات بیارم؟
نگاهی به ساعت رو دیوار انداختم.ده ونیم بود.
ـ نه میل ندارم.
ـ ای کاش زودتر از اون خونه ی لعنتی بیرون می اومدی.بهت که گفتم بی خیالش شو.
بهت زده سر تکان دادم.
- هنوزم گیجم.یعنی باورش برام سخته.دیگه به کی می شه تو این دور و زمونه اعتماد کرد؟
آرومو پشتمو نوازش کرد.
ـ حالا خودت رو ناراحت نکن.برات جا انداختم.برو بخواب.استراحت برات لازمه.اینجوری از پا می افتی ها.
حقیقتاً دیگه نایی واسه نشستن نداشتم.سرم منگ بود و چشمام از بی خوابی وخستگی می سوخت.بی حرف از جام بلند شدم وبه طرف اتاق خوابش رفتم.اونم دنبالم اومد.نگاه کوتاهی به دور تا دور اتاق انداختم وبا دیدن چمدونش که آماده کنار در بود،جا خوردم.
ـ می خوای برگردی سنندج؟
کلافه نگاهی بهش انداخت وسر تکان داد.
- قرار بود فردا برگردم اما...
کاملا به طرفش چرخیدم.
ـ به خاطر من نمی خوای بری؟!
ـ خب درست نیست تو این اوضاع تنهات بذارم.
خیلی سریع واکنش نشون دادم.
ـ حرفشم نزن.من حالم خوبه.از اون مردک هم نمی ترسم،هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
راستش دروغ می گفتم.اصلا آمادگی تنها موندن رونداشتم ولی درستم نبود اونو از کار و زندگیش بندازم.خب هانا هم حق داشت که بعد مدتها بره وخونواده اش رو ببینه.
وارد اتاق شد وعکسی که با لاوین ودخترش آوات گرفته بود،برداشت ورو زمین نشست.
ـ می خواستم نمره هامو بگیرم وبعد برم اما...
با نگرانی سربلند کرد وتو چشمام خیره موند.
ـ لاوین حالش خوب نیست.
کنارش نشستم وبا درماندگی دستشو تو دستام گرفتم.
- چرا بهم زودتر نگفتی؟!
اشک تو چشماش حلقه زد.
ـ فکر نمی کردم چیز مهمی باشه.ظاهرا یه سرماخوردگی وعفونت ریه بود که خیلی دیر خوب شد.قضیه مربوط به یک سال وهفت ماه قبله.اما مدتهاست که داره عذاب می کشه.راستش یه جورایی ترس برم داشته بود.سفارش کردم بره پیش یه متخصص داخلی خوب.اونم به حرفم گوش کرد ورفت اما...مثل اینکه مسئله خیلی جدی تر از این حرفاست.دکتر براش یه سری آزمایش نوشته واون منتظره که من برگردم تا دنبالشون بره...وای دارم دیوونه می شم آیلین.اگه بلایی سرش بیاد من می میرم.باورکن.
وحشت زده دست دور شونه اش انداختم واونو به خودم فشردم.
ـ عزیزم.
ـ برامون دعا کن باشه؟
زیر گوشش آهسته گفتم:اون چیزیش نیست مطمئن باش...داره مث بچه ها خودشو واسه خانومش لوس میکنه.همین.
لبخند تلخی رو لباش نشست.
- ای کاش اینجوری باشه که تو می گی.اونوقت تا دنیا دنیاست نازشو می خرم.
به شوخی هلش دادم وگفتم:اَه برو بابا.تو هم با این احساساتت حالمو بهم زدی.
پا به پام خندید وچیزی نگفت. اشکاشو پس زد واز جاش بلند شد.
ـ دیگه بگیر بخواب.تو این خونه جات امنه.بهتر همینجا بمونی تا برگردم.دیوونه بازی وحماقتم نداریم.دور طرلان رو هم یه خط قرمز بکش ودیگه بهش نزدیک نشو.باشه؟
به نشونه ی موافقت سرتکان دادم وهانا بعد بوسیدنم چراغ رو خاموش کرد واز اتاق بیرون رفت.خوابم نمی اومد اما اونقدری ذهنم خسته بود که ترجیح دادم چشمامو ببندم وبه هیچی فکر نکنم.

78
صبح هانا بعد برداشتن وسایلش وسفارش من به طاهره خانوم صاحبخونه اش،راهی سنندج شد.خودم اونو به ترمینال رسوندم وبا کلی فکر وخیال که دست از سرم بر نمی داشت،به خونه برگشتم.واسه اینکه ترس دوباره سراغم نیاد،نشستم سر تحقیقاتم وخاطرات سمیه که با تماس های گاه وبیگاهمون ازشون یادداشت برداری کرده بودم رو مرور کردم.
(پدرم مخالف شدید این قضیه بود.همین ختنه کردن وقطع عضو...تا شش سالگیم خیلی محکم وقاطع رو حرفش موند ونذاشت مادرم به سنت عمل کنه ومنو دست نعیمه که پیرزنی زشت وبداخلاق واز قدیم کارش این بود،بده.رسم بر این بود دخترها رو تو چهل روزگی شون ختنه می کردن.هرکی هم که می موند تو چهار یا پنج سالگی این عمل روش انجام می شد.خب حساب کن رسیدن من به شش سالگی واسه مادرم چقدر نگران کننده بود.ترس از حرف مردم،انگ بی آبرویی که واسه همیشه رو من می موند وترس از ازدواج نکردنم.چون کمتر مردی حاضر می شد با زنی که ختنه نشده،ازدواج کنه.واسه این کارهم دلایل احمقانه ی خودشون رو داشتن.فکر می کردن از لحاظ بهداشتی مفیده واتفاقا به سلامتی کمک می کنه،یا روح زن پاک می شه واین عمل باعث زیبایی بدن دختره.خیال می کردن اینطوری تمایلات ج/ن/س/ی دخترها رو تا قبل از دواج کنترل می کنن وباکره گی شون حفظ می شه والبته رسم ورسوم گذشته به قوت خودش پابرجا می مونه.اما از نظر من مهم ترین دلیلش تامین لذت ج/ن/س/ی مردها بوده وبس.اونا با ختنه،یه زن رو تا پایان عمرش از دریافت لذت ج/ن/س/ی محروم می کردن که یه مرد شب زفاف با خیال راحت به حجله بره وزن با ترس به عذابی فکر کنه که تواون رابطه نصیبش می شه.)

گوشیم خاموش بود.یعنی بعد از اینکه مطمئن شدم هانا سلامت به مقصد رسیده،خاموشش کردم.صبح یه سر به طاهره خانوم زدم.به هرحال درست نبود تو این مدت که اینجام اون بی خبر باشه.اتفاقا خیلی هم گرم باهام برخورد کرد وحتی ناهار امروزم رو مدیون دستپخت خوب وخوشمزه ی اون بودم.
تا حوالی غروب رو تنها کاناپه ی تو نشیمن دراز کشیدم ونگاهمو به سقف دوختم.دست ودلم به کار نمی رفت و مرور گذشته واتفاقاتش،مدام ذهنمو درگیر خودش می کرد.
از کجا به کجا رسیده بودم؟
این سوالی بود که باید براش یه جوابی پیدا می کردم،وگرنه دیوونه می شدم.
***
دده عصاش رو دوبار به زمین زد.این یعنی محاله از تصمیمش بگذره.
ـ همین که گفتم یا زیر بار این مراسم می ره وبا دعای خیر ودلخوشی پا تو خونه ی محمد میذاره یا با من می یاد و واسه همیشه قید درس ودانشگاه رو می زنه.چون اینجور چیزا لیاقت می خواد.واسه کسی که لایقش نیست همون بهتر که تو حسرتش بمونه.
دیگه نتونستم تحمل کنم.این روزا کم از رهی وبابا حرف نخورده بودم که بخوام زور گفتن وتهدید دده رو هم تحمل کنم.از اتاق اومدم بیرون وخیلی محکم تو روش وایسادم.
ـ من با محمد عروسی نمی کنم...اصلا طلاق می خوام.
دده انگشت تهدیدش رو به طرفم گرفت.
ـ تو خیلی بی جا می کنی.مگه ازدواج بچه بازیه که تا دیروز می گی می خوام وامروز می گی نه؟کسی مجبورت نکرده بود بهش بله بگی.خودت خواستی،حالام پای خواستنت وایسا.
نگاه سرزنشگرم به رهی بود وداشتم با جسارت این حرفا رو تحویل دده می دادم.
ـ خودم نخواستم اما اونقدر تو گوشم خوندن که راضی شدم.
ـ بچه که نیستی.اتفاقا به موقعش ادعاتم می شه کلی عاقلی وهمه چیزو می دونی،پس نباید با دوتا حرف این واون خام می شدی.
حرفاش منطقی بود ومن نمی تونستم ردش کنم.ولی خب بهش چی میگفتم؟اینکه از روظاهرش قضاوت کردم؟دیدم موقعیتش خوبه وهمه راضی هستن ورهی خوشحاله،گفتم قبول؟با اونهمه ادعا مث خیلی های دیگه گول اسم و رسمشون رو خوردم؟که محمد رو هیچ وقت نشناختم وحالا که دیر شده بود،فرصت میخواستم بشناسمش؟
ـ خب حالا می گین چیکار کنم؟بسوزم وبسازم؟دده قبول کن دیگه دور وزمونه ی این سخت گیری ها گذشته.اگه ما اینجوری بریم زیر یه سقف دووم نمی یاریم.همش بحث،همش دعوا.اون حرف خودش رو می زنه،من به ساز خودم می رقصم...به خدا دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم.
نگاه خاکستری دده مث سنگ،سخت وغیرقابل نفوذ به چشمای خیسم دوخته شد.
ـ باشه حرفی نیست.طلاق می خوای بگیری،بگیر.اما قبلش وسایلت رو جمع کن بریم پارس آباد.جای تو دیگه اینجا نیست.
مامان به گریه افتاد،بابا اعتراض کرد اما مرغ دده یه پا داشت.شده با کتک هم منو اون روز همراه خودش می برد.راستش یه جورایی خودمم افتاده بودم رو دنده ی لج ومی خواستم هرطور شده حرفم پیش بره.به هرحال دده چقدر می تونست منو اونجا نگهداره.یه ماه؟دوماه؟یه سال؟...مطمئن بودم خیلی زودتر از اینا خسته میشه ودست از سرم بر می داره.
رفتم تو اتاقم و وسایلمو جمع کردم.نگام دوباره به حلقه ی تودستم افتاد.خواستم درش بیارم اما...نمی دونم چرا دلم نیومد.حرف از وابستگی وعلاقه واین حرفا نبود،یه تعهد قلبی این میون وجود داشت که می دونستم حتی اگه سرم بره،زیرش نمی زنم.نه تا وقتی که اسم محمد تو شناسنامه ی منه.
اون روز بعد از ظهر به طرف پارس آباد حرکت کردیم.ایل کوچش رو شروع کرده بود وحالا طایفه تو منطقه ی «یازلیخ» یا همون ناحیه ی بهاره بودن.وقرار بود به سمت ییلاق (ناحیه ی تابستونی)برن که شامل ارتفاعات اهر ومشکین شهر واطراف اون می شد.
دده با عابیش(عبدالله) ولندروور درب وداغونش اومده بود دنبالم.عابیش یکی از اقوام دورمون وگله دار دده بود.یه مرد اخمو وکم حرف.از اونا که باید خودت رو میکشتی تا دوکلمه حرف از دهانش بشنوی.اون تو سکوت به جاده چشم دوخته بود ودده گهگداری چیزی می گفت.از شخم خوردن «ایل راه » به دست روستایی ها،کم شدن شیر دام،خشکسالی ونبود مراتع کافی گرفته تا مراسم عروسی خواهرزاده ی عابیش وپسری از تیره ی «رضابیگلو»ها که می گفتن دکتره وتازه از خارج برگشته.
مسیر صحبتش به کم بودن تسهیلات و وام عشایر کشیده شده بود که رسیدیم.هوا دیگه تقریبا تاریک اما آلاچیق دده چراغونی بود.اون یکی از بزرگترین اوبه های طایفه رو داشت.نزدیک به بیست خانه وار باهاش یک جا زندگی می کردن وهمه شون سرسپرده ی تصمیماتش بودن.
آلاچیق دده با نمد سفید پوشیده شده بود وسر درب ورودیش رو با منگوله های آویزون تزئین کرده بودن.به محض نزدیک شدنمون گوهر بی بی، خواهر دده با لباس زیبایی که به تن داشت جلو اومد وبا علاقه منو تو آغوشش گرفت.فکر کنم نزدیک هفتاد سال سن داشت اما نرم وفرز قدم بر می داشت وصورت آفتاب سوخته اش بشاش بود.
دده بعد خوش وبش با اون وبقیه که واسه استقبال اومده بودن،منو دست گوهر بی بی سپرد وگفت:فکر نکن آیلین اینجا مهمونه، نه اتفاقا اومده که موندگار شه.پس حسابی به کارش بگیر ویادش بده یه زن ایلیاتی چه هنری داره.
دروغ بود اگه می گفتم از این حرفش جا نخوردم.هاج و واج وایسادم وبهش زل زدم.فکر اینجاشو دیگه نمی کردم.یعنی واقعا حماقت به خرج دادم که دده رو اینطوری دست کم گرفتم.
چی فکر می کردم وچی شد.



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: